مهمانی در خانه ایی کاخ مانند بود ، به محض ورود خدمتکاران نزد آنها آمدند و کت های آنها را در آورده و آنها را به سالن پذیرایی راهنمایی کردند...در سالن پزیرائیی سه مرد با مو هایی بلند نشسته ، که به محض ورود خانواده ی الکز به سمت آنها آمدند
اکلز بزرگ : سلام ، اودین
( اودین مردی ۶۰ ساله با موهای سفید بلند بود)
اودین : سلام اکلز ، خوش امدید ، این پسر بزرگم کریس هست
( اودین به پسر بلند قدی که موهای بلند طلایی داشت و پشت سرش ایستاده بود اشاره کرد)
کریس : خوشبختم...
اکلز بزرگ : منم همینطور...
اودین : این هم پسر کوچیکم تام( به پسر لاغر با موهای بلندی مشکی بود اشاره کرد)
تام : اقای اکلز
اکلز بزرگ : خوشبختم...
اودین : بفرمایید بشینید...همه به سمت مبل گرد رفتند و نشستند ...بعد از پنج دقیقه خدمه بهترین پذیرایی رو از آن ها کردند
اکلز بزرگ : اودین ، نمیخواید کار های قرار داد رو انجام بدیم
اودین : بعله فقط چند دقیقه باید صبر کنیم چرا که پسر کوچکم که حساب دار من هست هنوز نیومدهتام که کنار کریس نشسته بود...رمز موبایلش رو زد و وارد گالری شد و روبه جنسن گفت
تام : پدرم اینو میگه این عکس بچگی هاشه...باید الان شو ببینی خیلی سکسیه
جنسن به عکس نگاه کرد...به محض دیدن عکس به روشنی گچ شد...
اکلز بزرگ : پس شما یک پسر دیگه هم دارید
اودین : پسر خواندم هست...تام صفحه ی مبایلشو خاموش کرد و روشو سمت پدرش کرد...جنسن هنوز متعجب و با چشمانی که از اشک میلرزید به صفحه ی سیاه موبایل چشم دوخته بود
تام : چه پسر خودنگی ایی پدر...فقط من و کریس پسر های شما هستیم ، نه جرد...یادت رفته شما اون رو از اون گروه مافیایی که پول نداشت به عنوان سهمتون گرفتید، چون فامیل دور ما بود و هم دوسش داشتی...
تام با تنفر حرف میزد
کریس : بس کن تام...
تام : نه کریس ، نمیخوام بس کنم ، پدر...اون برادر من نیست پس پسر شما هم نیست...اون رو شما به من و کریس هدیه کردید و اون برای من عروسک سکسی و برای کریس به یک رفیق تبدبل شدکریس با خشم به تام نگاه کرد
کریس : اون از اول برای من برادر شد
تام : کریس...نگو که...نگو گه تو به پدر گفتی که...گفتی که...
کریس : آره...من گفتم...من حقیقت رو به پدر گفتم...من گفتم تو اون پسر معصومو از روز اول تا ۶ ماه تموم تو زیرزمین به تخت میبندیو بهش...کریس با خودپسندی روبه کریس کرد و
تام : کریس تو لذت من رو ازم گرفتی
کریس : کاش موفق میشدم اما نشدم... تو با پدر حرف زدی و از هوش جرد گفتی و پدر که عاشق افراد باهوشه به جرد گفت که باید درس بخونه و اگر نمره ی کم بیاره تو اونو به زیر زمین میبریو...تو باعث شدی اون حتی تو تعطیلاتش درس بخونه...باعث شدی افسردگیش به اوج بکشه و خودکشی کنه...توئه لعنتی میدونستی اون عاشق یکی دیگست و نمیخواد کسی غیر از اون شخص...
اودین : پسرا بس کنید
YOU ARE READING
جــدایی|Separation
Fanfiction📌وضعیت: پایان یافته.⌛🖤 #جدایی ... ▪▪▪گاهی خودت کاری میکنی که تا آخر عمر حسرتش باهاته...حتی اگه کارتو جبران کنی▪▪▪ ووت و کامنت فراموش نشه 💜