1

136 20 20
                                    

تنها بودن تنها چیزیه که بهش عادت دارم، یه حفره ای بی پایان برای غرق شدن زندگیم ،به دنبال نور میگردم ولی انگار روشنایی من کم کم داره به ناپدیدی کشیده میشه و من بی امید تر به زندگیم ادامه میدم، همیشه یه چیز وجود داره برای پیدا کردن روشنایی ولی.... تا کی میتونم تو نور دوم بیارم؟ چند روز؟ چند ماه؟ چند سال؟ برای پیدا کردن روشنایی باید اول از تاریکی بگذرم ولی الان به دنبال نور، خودمو فراموش کردم

ساعت ۱۲بعد از ظهر ( برج استارک)
مورگان تقریباً تمام خونه رو رو سرش گذاشته بود که یه خواهر بزرگتر از خودش میخواد ، تمام اونجرز ها و تمام خانواده به خوبی فهمیده بودن که مورگان تا یه خواهر بزرگ تر از خودش پیدا نکنه قرار نیست دست بردار باشه ، البته پیتر هم دست کمی از مورگان نداشت ولی به خوبی از خطرناک بودن ماجرا هم برخوردار بود، به خوبی میدونست به حدی کافی خودش و مورگان بزرگ ترین نقطه ضعف ها تونی به حساب میان ولی حس خیلی خوبی داشت که یه خواهر هم سن خودت یا لااقل بزرگ تر از خودت قراره داشته باشی
مورگان بزور به بازوی تونی چسبیده بود با لحن حق به جانبی گفت
_ بابا من یه خواهر میخوام
تونی آهی از ته دل کشید
_ مورگان، عزیزم می‌دونی که قبلا باید این قضیه فکر میکردم نه الان، من نمیتونم یه خواهر بزرگ تر برات بیارم!
مورگان با بعضی به چشمای پدرش خیر شد
_ بابا، من یه خواهر میخوام
تونی به خوبی میدونست مورگان هرکاری میکنه که یه خواهر براش پیدا کنه ولی محض رضای خدا، تونی تو مدت یه ماه از کجا یه دختر پیدا کنه که هم زمان با مورگان و پیتر حتا خودش و پپر کنار بیاد، یا حتا به اونجرز ها درست رفتار کنه یا حداقل انقدر شجاع باشه که بتونه تو موقعیت های خطرناک کم خطرناک ترین راهو پیدا کنه، تمام این سوال ها ذهن تونی رو اشغال کرده بود و نمیدونست دقیقا باید چیکار کنه، ولی خوشبختانه پپر مثل همیشه با یه لبخند رو لبش به دخترش و همسرش نزدیک شد، دست مورگان رو گرفتو با صدای ملایمی بهش گفت
_ مورگان، پدرتو اذیت نکن
مورگان با لحن حق جانبی سمت مادرش برگشت
_ ولی اون اصلا به حرفم گوش نمیده
پیر سری تکون داد گفت
_ بهتر یکم بهش فرصت بدی، مطمئن باش کار درست رو میکنه
مورگان اخمی کردو به سمت اتاق خودش رفت و جوری راه می‌رفت که انگار هر قدمش ضربه محکمی به زمین وارد میکنه
تونی با بیچارگی نگاهی به پپر کرد
_ می‌دونی چقدر خطرناکه یه عضو جدید وارد خانوادمون بشه؟
پپر بوسی به لبای همسرش زدو گفت
_ میدونم تونی، ولی تو همیشه از همه مون محافظت کردی درسته؟
تونی نگاه تعجب واری به پپر کرد
_ یعنی واقعا توهم راضی شدی؟!
پپر تکخنده ای کرد
_ یکم فکر کردم، کمی مورگان و پیتر و مقدار زیادیم اونجرز
تونی کمی چشماشو درشت کرد گفت
_ اونجرز؟
پپر سری تکون داد
_ میدونی که همه ما یه خانواده ایم و همه باید راضی باشن البته راضی کردن اونجرز ها مشکل ترین و سخت‌ترین کارای بود که در تمام سال های کاریم انجام دادم
تونی آهی از درماندگی کشید و گفت
_چرا همگی انقدر لجباز شدن باهم؟
پپر خنده ای کرد سر داد
_ کمال هم نشینی تأثیر میذاره
_ میخوایم بریم پرورشگاه؟
پپر قهوه ای برای خودش و تونی ریخت
_ اگه بریم که خوب میشه، نمیدونی چقدر مورگانو پیتر خوشحال میشن
پپر به سمت تونی برگشت و قهوه‌ای که اماده کرده بود به تونی داد، کمی نوشیدو گفت
_ کدوم پرورشگاه قراره بریم؟
تونی کمی از قهوه نوشیدو به چشمای همسرش خیره شد
_ یه جارو میشناسم، میریم اونجا، به بچه ها بگو آماده بشن
***
وقتی یه تصمیمی میگیری باید به عواقبش فکر کنی
حالا اون عواقب می‌تونه خوب باشه یا میتونه بد باشه
و در عین حال میتونه نابود کننده یا بخشنده باشه
***
امیداروم از داستانم لذت ببرید⁦♡⁩

Balck PowerWhere stories live. Discover now