همونجور که مدیر پرورشگاه ناتالی گفته بود هارلی
حوصله ی ادم بزرگ هارو نداره، هارلی با لباس مردونه
ای قدیمی که برای بچه ها پایین شهر بود، شهری که
بیشتر آدماش دردسر رو اولویت زندگیشون قرار
میدادن، به تن کرده بود،هارلی نگاهی به برگه فرزند خوندگی کردو گفت
_ باید اینو حتما امضا کنم؟
ناتالی سری تکون دادو گفت
_ اره
برگه های رو میز رو امضا کرد
_ کار دیگه ای نیست؟از پشت میز بلند شدو گفت
_ بهتره یکم با خانواده جدیدت صحبت کنی
و با همون ابهت مدیر رانش به سمت در خروجی رفت،
هارلی بدون حوصله بغل پپر که صندلی خالی بود نشست
_ خب، سوالی از من دارید ؟پپر با لبخند سری برگردوند و گفت
_ رشته ای که تحصیل میکنی تو مدرسه چیه؟
هارلی سری سمت پپر چرخوند_ تو مدرسه تحصیل نمیکنم، دانشجوه فناوری اطلاعات هستم تو دانشکده هاروارد
_ چقدر خوبتونی نگاهی بهش کرد
_ تو چیز میز میسازی؟
_ اره
_ و دقیقا چی میسازی؟
هارلی پوزخند ریزی زدو گفت
_ مشکل
تونی تک ابروی انداخت_ همین؟
_ همین
تونی زیاد مطمعن نبود که میتونه این بچه رو به فرزندخوندگی بگیره یا ن، اون باهوش و دردسر ساز بود
درست بر خلاف بقیه، ممکنه این اخلاقش یه دردسر
جدی براشون درست، خواست چیزی بهش بگه که
یکدفعه ای هارلی بلند شد، با چشماش داشت دنبالش
میکرد، میخواست ببینه چی شده که هارلی انقدر واکنش نشون داد
حالت چهرش عوض شده بود اون سردیی که تا الان داشت انگار دیگه نبود ، لبخندی به لب زدو سمت در رفت
_ جورج، میدونستی فالگوش وایستادن خوب نیست؟همه داشتن به مکالمه هارلی که معلوم نبود با کی صحبت میکنه گوش میدادن، پسرکی از پشت در بیرون
اومد ، لباس ابی و سبز ، قد نسبتا بلند که بیشتر بچه ها
راهنمای داشتن، چشمای مشکی و موهای کمی بهم
ریخته به خوبی نشون میداد دعوا کردهجورج با سر پایین و بغضی که سعی داشت پنهونش کنه گفت
_ هارلی، جایی میخوای بری؟
تکخنده ای کرد
_واسه چی دعوا کردی؟
پسرک که انگار بهش برخورده باشه محکم گفت
_ اونا منو اذیت کردن منم زدمشون ولی تو کجا میخوای بری؟
هارلی کمی خم شد تا هم قد پسرک رو به روش بشه، به چشماش زل زد
_ اولین بار نیست که میخوام جای برم
جورج نگاهی سرتاپای هارلی کردو گفت
_ ولی تو دیگه بر نمیگردی!
هارلی به چشمای مصمم جورج که کمی نگران و عصبی بنظر میرسید نگاه میکرد
_ قرار نیست برای همیشه برم، میام نگران نباش
_ کی؟
صاف وایسادو گفت
_ هر هفته هر دو روز میام اینجا چطوره؟
جورج که انگار از معامله خودش اومده باشه یکمی این پا اون پا کرد
_ قبوله ولی اگه نیایی دیگه چی؟ اونوقت چی؟
_ کارگاهمو میدم به تو، حالا قبول میکنی؟
چشمای جورج برقی زدو گفت
_ داری جدی میگی؟ کارگاهتو میدی به من؟
_ اره،فقط وقتی رفتم بهم زنگ نزنند که هارلی کویین بیا ببین جورج استیون کل پرورشگاهو نابود کرده
جورج به پنهی صورتش لبخند زدو گفت
_ مرسییییییی هارلیییییییییی
YOU ARE READING
Balck Power
Randomقهرمان کسیه که یک نفر رو فدا میکنه تا دنیایی رو نجات بده که هیچ شناختی ازش نداره، و تبهکار کسیه که دنیا رو نابود میکنه تا کسی رو که دوست داره نجات بده فرق قهرمان بودن با تبهکار بودن فقط یه تصمیم میتونه باشه