11

24 6 4
                                    

از آسانسور بیرون اومدو به سمت اتاق پیتر رفت، بدون اینکه در بزنه درو باز کرد که باعث شد پیتر اخی زیر لب زمزمه کنه
دستشو رو دماغش گذاشتو نگاهشو به خواهرش داد
_ محض رضای خدا هارلی، در بزن دماغم شکست

شونه ای بالا انداختو به سمت تختش رفت
_ بیا بشین کارت دارم پیتر

صندلی رو برداشت رو به روی هارلی قرار داد ، روش نشستو بهش زل زد
_ خب ، بگو

نفس عمیقی کشیدو گفت
_ من سال های زیادی زندگی کردم و همیشه باور داشتم موجود های افسانه ای فقط یه افسانه ست که ماها بهش باور داریم ، اما زمانی که خودمم قدرتمو از یه موجود افسانه ای گرفتم باور کردم که وجود دارن. اما هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی برای اینکه این دنیا رو هم بگیرن جنگ راه بندازن

پیتر دستشو بالا اوردو با تعجب نگاهش کرد
_ یعنی تو قدرتتو از یه موجود افسانه ای گرفتی؟ کی؟ کجا؟

بالشت رو سمتش پرت کردو ادامه داد
_ داشتم زر میزدم پیتر، حالا بعدا بهت توضیح میدم...
این موجود های افسانه ای که دارم برات تعریف میکنم خیلی قوی تر و باهوش تر از اون چیز هستن که ما فکر می‌کنیم ، اونا به راحتی میتونند همه مارو بکشن البته از من ضعیف ترن ولی شماهارو سلاخی میکنند

پیتر با دهن باز نگاهش کرد که باعث شد هارلی یه بالش دیگه بزنه تو صورتش
_ دهنتو ببند بوی گندش تا اینجا میاد

_ وایسا ببینم این موجود های افسانه ای چی هستن ؟ کیا هستن؟ کی قراره بیان؟ چه شکلی باید جلوشونو بگیریم؟

_ اگه دو دقیقه زر نزنی بهت میگم، دو تا موجود افسانه ای قرار بیان به نام گورگون ها و هارپی ها ، گورگون ها کسای هستن که چهره ای زنانه دارن اما خیلی زشت و ترسناک هستن و به جای مو رو سراشون مارهای هست که وقتی بهشون نگاه میکنی باعث میشه تبدیل به سنگ بشی، یکی از اونا اسمش ائورائله که خیلی قوی تر و ترسناک تره . و اون قراره به جنگ ما بیاد

نفس عمیقی کشیدو ادامه داد
_هارپی ها هم موجوداتین که سرشون شبیه یک انسان زنه ولی بدنشون مثل یه پرندست و کارشون تنبیهی و شکنجه ست، ولی نگران نباش تا وقتی من هستم اتفاقی نمیوفته

پیتر که از اطلاعاتی که شنیده بود ترسید و هنگ کرده بود رو به هارلی گفت
_ پس همه مون میمیریم
_ نه تا زمانی که من زنده باشم

از روی صندلی بلندشو رو به در رفت
_ باید اینو به پدرم بگم
هارلی با قدرتش درو بست به سمت پیتر اومد
_ صبر کن پیتر، نمی‌تونی همینجوری بری و بهشون بگی قراره چه اتفاقی بیوفته، بعد ازت نمیپرسن این اطلاعات از کجا اوردی؟ کی بهت داد؟

با درموندگی به خواهرش نگاه کردو گفت
_ پس چیکار باید بکنم؟
دستشو گرفتو به سمت تخت برد و رو به روی بردارش نشست
_ من امروز با سه عضو گروه شما مبارزه کردم وقتی هم داشتم میومدم پایین ناخواسته از لحاظ ذهنی بهشون آسیب زدم ولی مطمئن باش کار خطرناکی نکردم، ولی می‌خوام یه چیز بهت بدم که اگه بهشون بگی در حال گشت زنی بودی و ناخواسته با من جنگیدی و این چیزو از من گرفتی باعث میشه حرفتو باور کنن

Balck PowerWhere stories live. Discover now