part 3

50 5 0
                                    

پدر ایو : جین بهشون گفتی
جین : وقت نکردم بگم
پدر ایو : اشکال نداره خودم میگم جونگ کوک منو پدرت وقتی شما کوچیک بودین تصمیم گرفتیم تو ایو رو با هم نامزد کنیم
همه چی تموم شد احساس میکردم زیر پام داره خالی میشه باید قوی باشم دستاش از دستم شل شد نه نباید ولم کنی
پدر ایو : شما دوتا خیلی به هم میاین به نظرم باید سری ازدواج کنید
جونگ کوک : مدرکی هم دارین که منو ایو نامزدیم
پدر ایو : حرف من مدرکه باور نداری
جونگ کوک : متاسفام ولی باید زودتر میگفتین من الان خوانواده خودمو دارم
دستمو محکم گرفت به سمت در خروجی رفت از جایی که انتظار نداشتم دنبالش یه لحظه کشیده شدم بعد خودمو جمع کردم
داد پدر ایو نگاه همه رو به ما داد : یعنی دختر منو رد می‌کنی
جین:اینجا جاش نیست بعدا با هم حرف می‌زنیم
پدر ایو : همینجا جاشه برادر تو داره فرار می‌کنه داره به من خوانوادم توهین می‌کنه
شوگا : بهتره یکم بهشون وقت بدین فعلا تو شوکن
پدر ایو : باشه من فردا میام شرکت
بعد راشو کشید رفت ایو به طرف ما اومد ولی جونگ کوک منو کشید طرف ماشین معلوم بود خیلی عصبیه
جلو ماشین دستمو ول کرد رفت طرف در صندلی اون ور درو باز کردم نشستم روی صندلی
سرمو گزاشتم روی داشبرد ماشین
فقط می‌خوام بخوابم چند سال بخوابم
ماشین روشن کرد راه افتاد
میخواستم چیزی بگم ولی نمیتونستم دهنمو باز کنم آه
کوک : خوبی
سرمو به معنای منفی تکون دادم اصلا خوب نیستم
کوک : نگران نباش این اتفاق نمیفته
_ اگه مجبورت کنن چی
جونگ کوک با جدیت : کسی نمیتونه منو مجبور کنه لیسا خودت اینو میدونی
_ احساس اضافی بودن دارم
ماشین وایساد سرمو بالا آوردم بهم خیره شده بود
_ چیه
صندلی که روش نشسته بودم به عقب رفت
کفشاشو درآورد صندلی من شده بود مبل نمی‌دونستم آنقدر می‌ره عقب
فهمیدم باید دراز بکشم با این کارش میخواد ثابت کنه اضافه نیستم با یه بچه قرار میزارم فک کنم دراز کشیدم اومد روی صندلی من روم خیمه زد
_ سنگین شدی ها
ازم فاصله گرفت
کوک : من الان خودمو انداختم روت آخه
سرمو به عنوان تایید بالا پایین کردم
خنده ریزی کرد لبمو بین لبش گرفت
کلا وحشی به دنیا اومده نمیتونی با آرامش کارتو بکنی آخرین باری که بهش اینو گفتم بدتر کرد واسه همین هیچ‌کار نکردم
لبمو گاز گرفت خون نمی‌خورد فقط میخواست خونی کبود کنه نفسم بالا نمیومد لبشو محکم گاز گرفتم که اخش درومد
_ خفه شدم وحشی اینه رو میدی
کوک: همیشه باید وست کارم پارازیت بندازی اینه از کجا بیارم
_ چه میدونم لبم خون میاد
کوک : یکم به شاهکارش خیره شده بود دلم میخواست خفش کنم با پا که بالاش ... محترمش بود یکم محکم زدم همونجاش
_ پاشو برو سر جات بهت خوبی نیومده
صورتش و مظلوم کرد سرمو کردم اونور تا نبینمش خیلی کیوت شده بود عر
گردنمو بین لباش گرفت گاز گرفت  حرف گوش کن نیست این
بهش چیزی نگفتم سرمو به عقب تکیه دادم
ناخدا گاه ناله ای از دهنم بیرون اومد خودم نفهمیدم شت
خوب وحشی شد
.
.
.
از روم بلند شد رفت روی صندلی خودش نشست
کوکی : شب بخیر
چشاش داشت بسته میشد
_ جونگ کوککک وست خیابونی لباس تنت نیست می‌خوای بخوابییی
جونگ کوک : پنجره دودیه دیده نمیشه
_ بچه نشو پاشو راستی تو ماشینت لباس دارم
بهم نگاهی انداخت : چرا
عصبی بهش نگاه کردم خودش نمیفهمه چند دقیقه پیش لباسمو به عن داد
_ چون جرش دادی
چشاش گشاد شد
جونگ کوک : الان اینجوری باید بری خونه چون اینجا لباس نداری
_ گوه خوردی نمیام اصن
خندید
کوک : صبر کن
شلوارشو از جای پدال ماشین برداشت پوشید لباسشو مرتب تنش کرد
منم که از خجالت آب شده بودم توی خودم جم شده بودم
جونگ کوک : چرا اینجوری نشستی
_ سری یه چی بده  من بپوشم سردمه
کوک: تو که راس میگی
از ماشین رفت بیرون با یه پتو برگشت
_ من با این برم تو اون خونه شلوغ
جونگ کوک : ندارم لباس همینو دارم
_ صندلی درست میکنی
صندلی به حالت اولش برگشتند منم اون پتو رو دور خدم پیچیدم واقعا سرد بود
به عمارت که رسیدیم پشتش قایم شدم
جونگ کوک : بیا بیرون کسی نیست
_ من شانس ندارم یهو یکی اینجا سبز میشه اصن چرا اتاقت بالا باشه
کوک : چون همه اتاقا بالان
_ منطقی بود
به سلامت به اتاق رسیدیم من که حوصله دوش نداشتم روی تخت دراز کشیدم پتورو روی خودم انداختم
جونگ کوک : پاشو لباستو بپوش
_ می‌خوام بخوابم 
کوک : به مم چه اصن کسی هم اومد تو اتاق به من ربطی ندارد ها
همون لحظه در اتاق زدن
_ وای خدا
با آه ناله به سمت حموم رفتم
شخص سوم *
وقتی لیسا داخل حمام شد درو بست درو باز کرد جین پشت در بود
جونگ کوک : بله هیونگ
جین : چرا یهو گزاشتی رفتی کجا بودی تا الان
جونگ کوک : باید بگم
جین : میفهمی می‌تونه چه بلایی سرمون بیاره
کوک: با ایو ازدواج نمیکنم میفهمی
جین : مجبوری
جونگ کوک : نمیتونی واسه زندگی من تعیین تکلیف کنید
با صدا بلند
جین : پس منتظرش باش
کوک : تهدیدم می‌کنی
جین : من نه اون
گزاشت رفت
درو پشتش بست سرشو به در تکیه داد چشاشو بست اون یه ومپایر ظعیف بود ؟
لیسا همه چیو شنیده بود احساس گناه میکرد لباساشو پوشید از حمام اومد بیرون وقتی جونگ کوک تو اون حالت دید احساس گناهش بیشتر شد
لیسا : متاسفام همه اینا به خواطر منه
جونگ کوک وقتی صدای لیسا شنید چشاشو باز کرد وقتی ناراحتی عشقشو دید قلبش تند تر زد آخه خیلی کیوت شده بود
بدون گفتن چیزی بغلش کرد نمیتونست واسه بغل این موجود کیوت حرفی بزنه
بلندش کرد روی تخت گزاشتش کنارش دراز کشید طرفش برگشت
کوک : فقط بخواب مهم نیست من خوبم
پیشونشو بوسید بغلش به خواب رفت

blood Lovers.2Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt