part 12

38 5 0
                                    

کیفشو برداشت رفت پایین جاناتان روی مبل نشسته بود
جاناتان : چرا این پسرت مثل دخترا طول میده
لیسا : از این کارم مطمئن نیستم
جاناتان : چقد نگرانی نمیخوای بری بگی که این پسرته
لیسا : فک می‌کنی نمی‌فهمه استفن هم سن کایلاست
جاناتان : خوب که چی
لیسا : من اون موقع با هیشکی نبودم میفهمه
جاناتان : خوب سنشو نگو مگه مجبوری
استفن از پله ها اومد پایین
جاناتان : چرا آنقدر طولش دادی
استفن : ولش بریم
جاناتان : لیسا بریم منتظرن بیا
لیسا : بیرونن با تعجب
جاناتان : آه یادم رفت بگم بیرونن اره
لیسا : از دست تو استفن برو
جاناتان : انگار میخواد بره کجا
میترسید پاشو از خونه بزارن بیرون نمی‌خواست ببینتش چون دیگه نمیتونست بیخیال بشه
دنبال جاناتان رفت بیرون ماشین سیاه رنگ دید
سوار ماشینش شد استفن بغلش نشست
ماشین روشن کرد
استفن به کاراش نگاه میکرد
لیسا :, چرا اینجوری نگاه می‌کنی
استفن : تو که بهم یاد نیمدی خودم یاد میگیرم
فلش بک *
لیسا : یعنی چی مثل کسی که بهت یاد داده بهم بگو
جونگ کوک : کسی نبود منم خودم یاد گرفتم واسه همین نمیدونم چجوری بگم
لیسا : پس بگو باید چند باری بخورم به دیوار تا یاد بگیرم
جونگ کوک : فکر خوبیه
پایان فلش بک *
لیسا :, خودم بهت یاد می‌دم فقط یکم دیگه بزرگ شو
استفن : قول میدی
لیسا : قول میدم
دنبال ماشین جلویی راه افتاده بود
استفن : قدم زیاد کوتاه نیست
لیسا : خیلی دیگه مونده بلند تر میشی
استفن : نگفته بودی بجز جاناتان دوست دیگه ای هم داری
لیسا : دوست زیاد  دارم واسه همین 
استفن : پس چرا همیشه تنهایی
حرفی واسه گفتن نداشت چون آزارش میدادن نه جواب خوبی نبود اونا واقعا باهاش خوب بودن
لیسا : اوم چون دوستام اینجا نیستن
استفن : انگار خوشحال نشدی جیمین اومده
لیسا : استفن بیست سال ازت بزرگ تره هم جاناتان هم جیمین نمیشه به اسم خالی صداشون کنی بی ادبیه
استفن : یااا
ماشین پارک کرد پیاده شد
استفن بغلش وایساد
از ماشین پیاده شدن استفن رفت پیش جاناتان با جونگ کوک تهیونگ هم سلام کرد
لیسا خشکش زده بود نمیتونست تکون بخوره اینکه احساس کرد قلبش بعد سالها جوری میزنه که فقط وقتی با اونه میزنه این حسو خیلی دوست داشت میخواست بزنه زیر گریه ولی نیمتونست به زور قدم برداشت رفت جلو
کسی حواسش به لیسا نبود ندیده بودنش
لیسا  : سلام
تهیونگ سری سرشو بگردوند سمتش انگار میخواست گریه کنه دلش واسه دوست قدیمیش تنگ شده
تهیونگ : یاااا لیسا. بغضش ترکید
رفت بغل لیسا
لیسا با تعجب خشکس زده بود جونگ کوک با بی احساسی نگاش میکرد که اون نگاه ته دلشو خالی میکرد
لیسا : تهیونگا خفم کردی
تهیونگ : دلم واست تنگ شده واقعا که باهات قهرم حتی یه خبر نگرفتی
جیمین : بچه شدی داری گریه می‌کنی
تهیونگ: یاا خوب دلم تنگ شده بود 
لیسا دستشو گرفت : متاسفم منم دلم واست تنگ شده بود فسقلی
استفن حسودیش شد هیچ وقت مادرشو اینجوری ندیده بود
تهیونگ  : من دوسال ازت بزرگ ترم من باید اینو بهت بگم
جونگ کوک از یقه تهیونگ گرفت کشید دنبالش
با بی حسی گفت: بریم داخل اون بچه میخواد بازی کنه
استفن که عصبی شده بود : من بچه نیستم اسم دارم هوی آقا
لیسا خندش گرفته بود
همه خندشون گرفته بود اونا هردوشون لج باز بی ادب بودن
داخل شهر بازی شدن
لیسا دست استفن گرفت استفن لبخند زد اون فقط میخواست لبخند پسرشو ببینه
جاناتان : اول بریم یه چیزی بخوریم مردم از گرسنگی
روی صندلی نشست استفن هم بغلش نشست آروم گفت : چی میخوری بچه .خندید
استفن : یا مامان اذیتم نکن اون خیلی عوضیه
خندید
لیسا : ناراحت نشو مودلشه و دیگه به بزرگ تر بی احترامی نکن هوم
استفن سری تکون داد
تهیونگ : میشه یه جوری حرف بزنید ما هم بفهمیم
استفن : البته مامان من پیتزا میخورم
همین حرف دو نفره به فکر برد کلمه مامان لیسا بچه داشت
لیسا  باشه ای زیر لب گفت
به اطرافش نگاه میکرد نمی‌خواست به روبه روش نگاه کنه سنگینی نگاه جونگ کوک  اذیتش میکرد
بعد چند دقیقه تصمیم گرفت جلوشو نگاه کنه
نگاه سرد این جونگ کوک صابقه قبل از اومدن لیسا این  حرف زدن سرد بودن آشنا بود
لبخند که بیشتر شبیه پوزخند بود تحویل جونگ کوک داد دوباره به اطرافیانش نگاه کرد
بلاخره حرفی از جونگ کوک شنید : به نظر میاد دلش واسه پدرش تنگ شده چرا پدرش نیومده
همه از این حرف شوکه شدن استفن به لیسا نگاه کرد
لیسا چیزی نگفت درد قلبشو جلوی بچش پنهون کرد
جاناتان : استفن بریم سفارش بدیم
استفن دنبال جاناتان رفت
لیسا : قبل از به دنیا بیاد رفت استفن پدرشو ندیده
جونگ کوک با بی احساسی : اوه متاسفام
لیسا سرشو تکون داد
به چشم دشمن نگاش میکرد اینم قلبشو به درد می‌آورد انگار همه همه باهاش دشمن شدن
.استفن : اون عوضیه
جاناتان : هرکاری هم بکنه نباید بهش بی احترامی کنی سن مادرتو داره
استفن : به کفشم لیسا رو ناراحت کرد یه جوری نگاه می‌کنه انگار داره به دشمنش نگاه می‌کنه مرتیکه
جاناتان : باشه آروم باش
استفن اومد نشست : مامان واست پیتزا قارچ سفارش دادم
لیسا : مرسی لبخندی بهش زد
پیتزا ها رو آوردن همه مشغول شدن استفن سری غذا شو تموم کرد : کی باهام میاد ترن هوایی
نگاه معصومانه به همه کرد
جیمین : بعد غذا حالم بد میشه
تهیونگ : منم همینطور
به مادرش نگاه کرد
لیسا : می‌دونی که نمیتونم
سری تکون داد : باش با جاناتان میرم جانی بدو بیا
جاناتان : مگه من خدمتکارتم
لیسا خندید : برو گم نشه
جاناتان دنبالش رفت ش
سوار ترن هوایی شدن استفن کمربندشو نبست
جاناتان : میشه بپرسم داری چیکار می‌کنی
استفن : الان میبینی
ترن هوایی میله ای بغلش نداشت پس به جایی نمی‌خورد اگه خودشو آویزون میکرد
پاهاشو بیرون از ترن کردو اونجوری نشست
لیسا نگاهی انداخت دید استفن براش دست تکون میداد
لیسا تعجب نکرد ولی بقیه خیلی تعجب کردن
تهیونگ : میوفته
لیسا :چیزی نیست
ترن هوایی راه افتاد همه با تعجب بهش نگاه میکردن
جیمین : من که میگم میوفته
تهیونگ :اره
جونگ کوک : شرط مییندی
لیسا : داری سر جونش شرط مییندی
جونگ کوک : خودت می‌دونی بیوفته هم نمیمیره
لیسا پوزخندی زد : سه به یک
همه موافقت کردن
لیسا میدونست نمیوفته چون همیشه این کارو میکرد
جیمین : اگه افتاد برمی‌گردی سعول
جونگ کوک : این چجورشه من میخواستم بگم
جیمین : همین که گفتم
لیسا : باشه حالا شما
تهیونگ : نوشیدنی امشب
لیسا : باورم نمیشه دارم چی شرط می‌بندیم
جیمین : شام امشب
لیسا : وات فاک
جونگ کوک فکر کرد
جونگ کوک : افتخار میدم امشب باهاتون شام میخورم
لیسا : یه چی  دیگه بگو نیازی به امشب اومدن یا نیومدنت ندارم
جونگ کوک پوزخندی زد : پی اس فایو
لیسا : با اینکه مسخرست باشه
به پسرش نگاه کرد بالا پایین میشد بلاخره تموم شد استفن اومد نشست هر سه تاشون باخته بود
لیسا : خوب شرطو بردم
جاناتان : چی
لیسا : چیز مهمی نیست
ناهار حساب کردن از رستوران اومدن بیرون
استفن : باهام ترن هوایی سوار نشدی
لیسا : دفعه بعد میام هوم استفن
استفن سری تکون داد
توی شهر بازی قدم میزدن دنبال تفریح ولی انگار هیشکی زیاد خوشحال نبود
به دکه تیراندازی رسیدن اگه هر پنج تارو به هدف میزدن یه هدیه بهشون میدادن
استفن : مامان من خیلی تیراندازیش خوبه میشه واسم
این ماشین بگیری
لیسا : ایندفه رو خودت تلاش کن بگیریش
استفن : لطفاً
لیسا از خانم کولد پلاستیکی گرفت توی دستش گرفت یه نگاه کوچیک کرد لبخند زد
نشونه گیری کرد اولی به هدف خورد دومی سومی چهارمی پنجمی به هدف خورد
از خانم ماشین خاست داد به استفن
لیسا : دفه بعد خودت میری
استفن : البته
جونگ کوک از خانم کولد خواست گرفت پشت سر هم به هدف زد استفن دهنش باز مونده بود
خانم : چی میخواین
جونگ کوک : تک شاخ بنفشه
تک شاخ گرفت داد به تهیونگ
تهیونگ : اینو چیکار کنم
جونگ کوک : باهاش بازی کن بده کایلا دیگه
تهیونگ : چرا خودت نمیدی
جونگ کوک : بیا بریم انقد غر نزن
استفن قوضولیش گرفت در گوش لیسا : کایلا کیه
لیسا : دختر جونگ کوک شی
استفن : وات فاخ
لیسا : خسته شدم
جیمین : راست میگه اومدیم  شهر بازی قدم بزنیم
جونگ کوک : چرا منو نگاه میکنی
تهیونگ : پی اس فایوو بخر باختی
جونگ کوک : به تو که نباختم
تهیونگ : بخر بریم خونه بازی کنیم حوصلم سر رفته
جونگ کوک : با بی حوصلگی بریم
جیمین : چه عجب
تهیونگ: جیمینا من گشنمه
جیمین : هنوز شب نشده اصن من الان نوشیدنی می‌خوام
تهیونگ : لنگ ظهر کی میخوره  آخه
جیمین : من
لیسا : برین بشینین توی ماشنتون وسایلا رو خریدید بیاین
در ماشین باز کرد نشست استفن  بغلش نشست
استفن : من که چیزی نفهمیدم
لیسا : فقط یه شرط کوچیک باختن

blood Lovers.2Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ