part 16

39 5 0
                                    

مست بود مرد جلوش براش آشنا بود .
جونگ کوک پاشد ب طرف در حرکت کرد همون لحظه ی مرد نزدیک شد
( خانم این اتاق واسه شما نیست )
جونگ کوک ب طرف مرد :کجا بودی
(دسشویی قربان )
جونگ کوک : مشکلی نیست میتونی ببریشون
لیسا گیج ک همچکسو نمی‌شناخت . می‌شناخت ولی مست بود . داخل اتاق نگاهی انداخت کل اتاقو خون گرفته بود تار میدید ولی مطمئن بود اون تو چنتا دختر کشته شدن
جونگ کوک بهش نزدیک شد لیسا مثل بچه ها ب مرد رو ب روش نگاه میکرد با هر قدم مرد یک قدم ب عقب می‌رفت
جونگ کوک : چی شده چرا اینجوری نگا میکنی
لیسا : منو میشناسی
دوباره سرش گیج رفت با کمک دیوار سعی کرد میوفته
جونگ کوک : آها فهمیدم مستی .خنده بلندی کرد گفتی دنبال دسشویی هستی بیا ببرمت
لیسا گیج دنبال مردی ک ب نظرش نا شناس بود رفت
حس ضعف ولش نمی‌کرد کم مونده همونجا بالا بیاره پاش لیز خورد داشت میوفتاد ک جونگ کوک متوجه شد دستشو گرفت دستشو دور گردن خودش انداخت ب طرف دسشویی رفت
جونگ کوک : چقد خوردی مگه لیسا هوی خوابی بو گند میدی دختر
لیسا دستشو دراز کرد زد تو سر کوک : درست صحبت کن
ب دسشویی رسید جونگ کوک پرتش  کرد توی سرویس بهداشتی حرفشو قط کرد
لیسا : بی ادببب با یک خانم محترم اینجوری رفتار عووق#
خندش گرفته بود ولی وقتی دید پسرا دارن میان  خندشو خورد .
جیمین : اینجا چیکار می‌کنی لیسا رو ندیدی
یهو صدا بالا آوردن لیسا رو از دسشویی شنیدن
تهیونگ : انقد زر میزنین نفهمیدیم کی دو بطری رو تموم کرد
کوک بجای دسشویی اومده بود اتاق من
جیمین : صبر کن ببینم اتاق ت چرا اینجا اتاق گرفتی
کوک : بعدا بهت میگم
لیسا از دسشویی اومد بیرون ب بچه ها نگاه کرد
ب طرفشون حجوم .برد با داد : فرزندانم
جیمین جونگ کوک بغل کرد
تهیونگ : یادم باشه هیچوقت دو بطری مشروب با هم نخورم
جونگ کوک جیمین ک داشتن خفه میشدن لیسا رو از خودشون جدا کردن ولی لیسا بیخیال نمیشد
لیسا ب طرف جونگ کوک : ت دیگ کدوم خری هستی
جیمین : همون خری ک رفتی اتاقش لیسا داشت چیکار میکرد
جونگ کوک زد ت سر جیمین : درست حرف بزن
لیسا : خودتو معرفی کن تا سرتو از بدنت جدا نکردم علاق و بعد غش کرد داشت میوفتاد ک جونگ کوک گرفتش برآید استایل بلندش کرد
جونگ کوک : بهتره ببریمش خونش
تهیونگ : همین فکرو میکنم بریم راستی جونگ کوک از این ب بعد علاق خر صدات می‌کنیم اسمای خوبی لیسا برات گذاشت
کوک : مرض انگل جامعه
تهیونگ : من انگل باشم و ت چی
جیمین : انگل شناس
جاناتان : بسه دیگه سرم رفت
تهیونگ : کجا بگو بریم دنبالش
جیمین : کافیه جونگ کوک لیسا و با ماشین خودت ببر خونه ما میخوایم یکم بگردیم
کوک : چرا من
جیمین : چون گفتی بعد میخوای بری هتل
کوک : اکی فعلا
در ماشین باز کرد لیسا رو گزاشتن رو صندلی خودش نشست پس فرمون ب لیسا نگاهی انداخت ک مثل بچه ها خوابیده بود
ت این ده سال هیچ فرقی نکرده بود وقتی اتفاق های ک واسشون افتاد دوباره یادش اومد دوباره همون آدم عوضی شد ک بود فک میکرد لیسا بهش خیانت کرده ولی این درست نبود
کیف لیسا رو برداشت دنبال کلید بود کلید برداشت درو باز کرد دوباره لیسا رو بغل کرد : چقد سنگین شدی
ساعت نگا کرد ساعت ۲ نصف شب بود استفن صد در صد خواب بود
در اتاق لیسا رو باز کرد روی تخت گذاشتش
در اتاق زده شد استفن وارد اتاق شد
استفن : ت اینجا چیکار می‌کنی مامانم خوبه
کوک : مادرتو رسوندم خوبه فقط خستس خوابش برده
وارد اتاق شد ب مادرش خیره شد
جونگ کوک هم ب استفن
اون پسر موهای بوری داشت صورت سفید چشاش ب لیسا رفته بود.
Jung kook
صورتشو زیر نظر گرفته بودم بینی باریک چشمای بزرگ مو بور
لبخند خرگوشی
اون پسر خیلی شبیه خودمه ولی این پسر سمر خیانت ب منه
از جام بلند شدم ب طرف در رفتم
_ بهتره بری بخوابی مادرت تا فردا ظهر بیدار نمیشه
استفن : میتونیم حرف بزنیم
حرف با این فسقلی فکرشم خنده دار بود پوزخندی زدم
_ مگ ت حرف زدن بلدی کوچولو
استفن : آقای محترم بهتون توهین نکردم پس توهین نکنید من چند ماه دیگه یازده سالم میشه پس  کوچیک نیستم حالا میتونیم صحبت کنیم
_ بیا درو ببند  اره
روی مبل پزیرای نشستم منتظر موندم
جوری راه می‌ره انگار بیست سالشه از پله ها اومد پایین رو ب روی من نشست
_, خوب درباره چی میخوای حرف بزنی کوچولو ع ن ببخشید آقای بزرگ
استفن : احساس میکنم ی چیزی توی سعول هست ک مامانمو ناراحت می‌کنه واسه همین نمیره اونجا
_خوب این چ ربطی ب من داره
استفن : اون چیز ناراحت کننده تویی دیشب وقتی از اتاق مامانم اومدی بیرون صدای گریشو شنیدم از مادرم فاصله بگیر بهت هشدار میدم
خندم گرفته بود این بچه ب من داشت هشدار میداد جالبه
_ شاید اشتباه شنیدی من دیشب رفتم هتل ب اتاق مادرت نرفتم حالا هم اگ حرف تموم شده برم آقای بزرگ پوزخندی زدم ب طرف در خروجی رفتم
هم خیانت کرده هم گریه می‌کنه نمیشناختمش چ کارای ک براش نکردم اون پیر مرد منو نجات داد از دستش
شخص سوم #
سرش داشت میترکید چشاشو ب زور باز کرد ب طرف ساعت نگاهی انداخت ساعت 4 ظهر بود چرا انقد خوابیده بود چ اتفاقی افتاده بود همه اینا مغزش درگیر کرده بودن تصمیم گرفت دوش بگیره شاید سرش یکم بهتر شه
از کارای ک دیشب کرده بود خندش گرفته بود خیلی خنگ بود
لباس تمیز پوشید از اتاق خارج شد نگاهی ب پایین انداخت چرا انقد آروم بود
رفت پایین استفن داخل آشپزخونه نشسته بود چیزی می‌نوشت
لیسا : چی مینویسی
استفن : نقاشی میکشم تورو کشیدم
لیسا : واقعا ببینم قشنگه
لبخند زد : جیمین بقیه کجان
استفن : آها رفتن هتل گفتن بری پیششون کارت دارن درباره پروازه
بلند شد تا حاظر بشه : استفن میتونی چند ساعتی خونه تنها بمونی
استفن : دیشبم تنها بودم اشکال نداره
سر پسرشو بوسید ب طرف بالا رفت
پیراهن بلندی پوشید با شلوار گشاد
کیفشو برداشت راه افتاد سوار ماشین شد
هتل بزرگی بود حق داشت بره داخل اخبار
سوار آسانسور شد طبقه مورد نظر زد
جلویه در اتاق پسرا وایساده دعا کرد جونگ کوک درو باز نکنه در زد
جیمین درو باز کرد
جیمین : ع اومدی بیا داخل
لیسا : واقعا داخل هتل ب این بزرگی یک اتاق گرفتید
جیمین : ب جاش اتاقش بزرگه
راستم میگفت ویو خیلی خوبی رو ب شهر داشت دو تا تخت دو نفره داشت دسشویی حمام از دراشون معلوم بود بزرگه
لیسا : بقیه کجان
نشست رو تخت
ک زیرش یک چیزی احساس کرد جیغ خفه ای زد بلند شد
تهیونگ : واقعا معلوم نمیشه من اینجا کپه مرگمو گذاشتم
لیسا ک دید تهیونگه هولش داد روی تخت نشست
جیمین : تهیونگ ک دیدی خودشم گفت کپشو گذاشته خوابه جاناتان رفته چیزی بیاره کوفت کنیم جونگ کوک هم حمومه داره دوش میگیره
لیسا سری تکون داد ب اطراف نگاهی انداخت بلند شد دم پنجره وایساد ب بیرون خیره شد چ قشنگ بود از ارتفاع شهر لبخندی ب قشنگی این دنیا مسخره زد
لیسا : پروازتون کیه
جیمین : پس فردا جونگ کوک ک فهمید ت هم میای دوتا بلیت اضافه گرفت
تعجب کرد پوزخندی زد بالشت از روی تخت برداشت انداخت روی تهیونگ : پاشو خوابالو
وقتی جوابی دریافت نکرد : پاشو تا خودمو ننداختم روت
تهیونک زیر پتو : ت از این بالش سبک تری پس مهم نیست
لیسا ک اینو شنید کیفشو گذاشت روی میز میخواست شیرجه بزنه روی تخت ک صدای کوک از پشتش شنید
کوک : ع خانم فراموش کار اینجاس
تهیونگ سرشو از زیر پتو درآورد : لیسا دیشب خیلی باحال شده بودی کوک فراموش کرده بودی بهش میگفتی علاق . بعد از حرف خودش از خنده ترکید
لیسا پوکر : پاشو اسکل چرت پرت نگو
صدای در اومد جاناتان اومد داخل با چنتا سینی توی دستش
جاناتان : یعنی خاک ت سرمون کنن ک صاحب این هتلیم ولی کارکنانش واسه ما صبحونه نمیارن
لیسا : خاک
جیمین : امروز خیلی شلوغ شده کم مونده بندازنمون بیرون ت میگی صبحونه
یهو صدای خندش همرو شوکه کرد
ک یک بالش روی سرش افتاد
کوک : انقد نخند دل رودت الان میاد بالا
لیسا : ب ت چ
جیمین : چیزی خوردی
لیسا : ن باید برم وسایلمو جمع کنم
جیمین : اول بیا یک چیزی بخور بعد برو
قبول کرد نشست روی صندلی پشتشو ب کوک کرد
جونگ کوک از این کار لیسا خندش گرفته بود ولی خودشو نگه داشت
همه چی خوب بود ولی برای فعلا خوب بود
همه چی خوب بود ولی یه چیزی اشتباه بود
همه چی خوب بود ولی حال اون خوب نبود
همه چی خوب بود ولی عشق اون سر جاش نبود 🙃💔

blood Lovers.2Where stories live. Discover now