part 11

36 5 0
                                    

جاناتان : میام بهت سر میزنم
لیسا : ممنون خیلی بهم کمک کردی
جاناتان : مشکلی نیست برو پروازت دیر میشه
چمدون دنبال خودش کشید سوار هواپیما شد بغل پنجره نشست واسه اخرین بار به بیرون این شهر که واسش همیشه نحس بود نگاه کرد
10 سال بعد *
قهوشو از روی میز برداشت به بیرون از پنجره خیره شده بود منتظر بود پسرش مدرسه بود منتظر اومدنش شد این ده سال فقط به خواطر اون زنده بود  از زندگیش خسته بود ولی دلیلی واسه زندگیش بود
پسر بچه نزدیک در شد در خونه رو زد قهوه رو روی میز گزاشت به طرف در خونه رفت
درو باز کرد
_ سلام با لبخند خرگوشی این لبخند دنیا رو بهش میداد
لیسا : اینجوری نخند دیر کردی استفن
استفن : فقط چند دقیقه مشکلی نیست
لیسا : می‌دونی که نگران میشم
استفن : هوم ببخشید
لیسا : بیا ناهار بخوریم
استفن : امروز خیلی کسل کننده بود
لیسا : چرا
استفن : امروز جلسه والدین  بود
لیسا : چرا بهم نگفتی
استفن : چون میدونستم همه پدراشونو میارن
لیسا : چه ربطی داری نباید جایی برم که مرد هست
استفن : فقط دوست نداشتم
توی این ده سال درباره پدر داشتن یا نداشتنس چیزی نپرسیده بود عجیب بود کنجکاو بود ولی نمیپرسید چون میدونست دل مادرشو بیشتر می‌شکنه
ناهار تموم شد لیسا پاشد تا ظرفارو برداره
استفن : کمک میخوای
لیسا :, نه مشکلی نیست
استفن : جاناتان کی میاد پاریس قل داد برام ماشین بیاره
لیسا : ماشین ؟
استفن : اره رانندگی هم باید یاد بگیرم
لیسا خندید : ماشین از کجا بیاره و یه چیز دیگه الان نمیتونی رانندگی یا بگیری پات نمی‌رسه به پدال
استفن : یاد گرفتم میبینی
لج باز بود
لیسا : امروز میرسه
استفن : واقعا پس ماشینم میاره یوهو
لیسا : استفن اون ماشین که جاناتان بهت گفت ماشین اسباب بازیه
استفن : ولی
لیسا : اشتباه برداشت کردی
لباش آویزون شد رفت بالا
ظرفارو تموم کرد رفت بالا در اتاق پسرش باز بود رفت نگاهی توی اتاق انداخت آلبوم عکس دستش بود
لیسا : اینو چرا برداشتی
استفن : نمیتونم بازش کنم چیه توش
لیسا :هوم قفله
استفن : تا حالا البوم عکس قفل دار ندیده بودم
لیسا : خودم درستش کردم قفلشم گم کردم
استفن : واقعا قفلش نیست
لیسا : نه نیست بده ببرم زیاد مهم نیست
استفن آلبوم داد دست مادرش
لیسا هم از روی تخت بلند شد طرف اتاق خودش رفت
استفن دنبالش رفت به کارای که میکرد زل زده بود
لیسا : خوب چیکار کنیم
استفن : میخواستم ازت یه سوال بپرسم
لیسا : بپرس
استفن : چرا نمی‌ریم سعول
لیسا : خوب چون باید اینجا باشیم اینجا از همه جا بهتره مگه نه
استفن : می‌خوام اونجا رو هم ببینم
لیسا : یه روز میبرمت نگران نباش
صدا در اومد
لیسا : برو درو باز کن
در اتاق بست رفت پایین از چیزی که دید شوکه شد
جاناتان : خیلی اصرار کرد مجبور شدم
از پله ها کامل اومد پایین لبخند زد : خوش اومدی
جیمین : ممنون
روی مبل نشستن
لیسا : استفن میشه بری بالا صدات میکنم
استفن : باشه
رفت بالا
لیسا : اتفاقی افتاده
جیمین : باید اتفاقی بیوفته تا همدیگه رو ببینیم ده سال طول کشید تا بفهمم کجایی لیسا داری چیکار می‌کنی خودتو پنهون کردی که چیکار شه
لیسا : راحت زندگی کنم بدون هیچ دردی
جیمین : با بچه یکی دیگه
لیسا : من مادرشم
جیمین : حق داشت لیسا
لیسا : اومدی حقشو بگیری
جیمین : اومدم پیشنهاد کنم برگردی
لیسا : چرا باید همچین کاری کنم
جیمین : فقط یه پیشنهاد هنوزم دیر نشده اون به پدر نیاز داره
لیسا : خیلی وقته دیر شده جیمین
جیمین : باش
لیسا : اومدیوارم استفن چیزی نفهمه هوم
جیمین : باشه چیزی نمیگم
لیسا : استفن بیا پایین
استفن بدو بدو اومد
استفن : چه عجب تموم شد
لیسا : چی مخورین
جیمین : قهوه
جاناتان : منم قهوه
استفن : تو هم دوست مامانمی
جیمین سری تکون داد
استفن : مامانم بجز تو جاناتان دوست دیگه ای هم داره
جیمین : اره چرا
استفن : آخه اون خیلی تنهاست جاناتان ماشینمو آوردی
جاناتان از تو کیفش یه ماشین بزرگ در آورد
لب لوچه استفن اویزون شد
استفن : انگار مامان راست میگفت اشتباه فهمیدم
جاناتان : چطور
استفن : ماشین رانندگی
هردوشون زدن زیر خنده
جیمین : تو قدت واسه ماشین واقعی خیلی کوتاهه
استفن : چه ربطی داری
لیسا با دوتا قهوه اومد گزاشت جلو اون دوتا
لیسا : گفتم بهت نگران نباش بزرگ شدی واست میگیرم
استفن : چند ساله دیگه
لیسا : هشت
استفن : خیلی زیاده که
جیمین : از شرکت خبر داری
لیسا : جاناتان بهم خبر میده
جیمین : پس بقیه سهام تو خریدی
لیسا : اره ولی به اسم جاناتان
جیمین : پس برگرد
لیسا : جاناتان داره هوا تاریک میشه بهتره برین منم می‌خوام یکم استراحت کنم
جاناتان : آها اکی راستی استفن فردا بعد مدرست بریم شهر بازی
استفن : ارهه
جاناتان : پس فردا میبینمت
چشمک زد *
هردوشون بلند شدن
دستشو سمت جیمین دراز کرد : خوشحال شدم دیدمت جیمین
دست دادن
جیمین : منم همینطور
انکار نه انگار که ده سال پیش دوستای صمیمی بودن الان غریبه شده بودن
تا در خونه همراهیشون کرد درو بست
پشت در چند دقیقه وایساده بود
استفن : حالت خوبه
لیسا صورتشو طرفش کرد : اره برو تکالیفتو انجام بده بخواب
سر پسرشو بوسید استفن از پله ها رفت بالا
روی مبل نشست سرشو گرفت داشت منفجر میشد ده سال با ترس زندگی کرد انگار نیمتونست راحت زندگی کنه ترس از اینکه پسرشو ازش بگیرن یه لحظه ولش نمی‌کرد
.
استفن صدا زد تا بیاد صبحونه بخوره بره مدرسش
استفن : سلام .خوابالود
لیسا : چه عجب بیدار شدی
استفن : خوابم میاد
لیسا : معلومه خیلی تنبل شدی ها
استفن : هوم امروز تو هم میای
لیسا : کجا
استفن : شهر بازی
لیسا : آها اون شاید بیام شاید نه
موبایلش زنگ خورد
لیسا : الو
جاناتان :, سلام خوبی
لیسا : سلام
جاناتان : ناراحتی مجبور شدم بیارمش پروازامون یکی بود خبر نداشتم میخواین بیان پاریس
لیسا : مگه فقط جیمین نیومده
جاناتان : نه جونگ کوک جیمین تهیونگ
لیسا : چرا
جاناتان : گفتن کار دارن
لیسا : ایو نیومده
جاناتان : نه جونگ کوک هیجا نمیبرتش استفن رفت مدرسه
لیسا : نه الان میخواد بره امروز خودت تنهایی دیگه نه
جاناتان : متأسفانه نه
لیسا : پس استفن نمیاد
جاناتان : به نظرت وقت خوبی نیست با جونگ کوک آشنا شه
از آشپزخونه خارج شد
لیسا : آشنا شه  که چیکار کنه نه نمیخوام حتی همو ببینن   جاناتان پس امروز استفن نمیاد
جاناتان : یه بارم به حرفم گوش کن
لیسا : نمیخوام نمیشه میترسم
بغضش ولش نمی‌کرد دلش میخواست فقط گریه کنه
جاناتان : آروم باش یه دیدار کوچیکه چیزی نمی‌فهمه هیچکس
لیسا : به جیمین تو گفتی
جاناتان : هوم
لیسا : اینم مجبورت کرد
جاناتان : نه
لیسا : مرسی که خیلی گوش میدی
جاناتان : پس امروز میای
لیسا : منم بیام
جاناتان : اره مگه چیه
لیسا : وای جاناتان نمی‌دونم چی توی اون کله ته
استفن : من رفتم
لیسا : باشه مواضب باش. از خونه خارج شد
لیسا: پس بعد ظهر میبینمت
جاناتان : باشه میبینمت
قط کرد گوشیو انداخت روی میز روی مبل دراز کشید
نمی‌خواست به چیزی فکر کنه قلبش درد میگرفت

blood Lovers.2Where stories live. Discover now