part23

60 8 2
                                    

استفن : میش بگی اینجا کجاست
لیسا : ویلا جونگ کوک
استفن : احساس میکنم حق ندارم بپرسم چرا اینجاییم
لیسا لبخندی زد : حق ک داری ولی یکم زوده میفهمی در آینده باشه
استفن : باش
لیسا : بریم شام بخوریم
استفن : بریم
لیسا : برو سر میز میام منم
پشت دری ک داخلش کوک بود وایساد در زد
در باز شد ایو درو باز کرد
شوک نشد میدونست کی درو باز میکنه
لیسا :, کوک داخله
ایو : آره الان میگم بیاد
رفت بعد چند ثانیه کوک اومد دم در
کوک : چیزی شده
لیسا : نمیخوام استفن بفهمه بهت اعتماد ندارم هروقت مطمئن شدم خودم بهش میگم
کوک : باش ب روش نمیارم
لیسا : خوبه
از پله ها پایین اومد پایین رزالین دید ک داشت با استفن حرف میزد
رزالین : اومدی
لیسا : هوم
رزالین : پسرت زیادی خوش تیپه
لیسا : آره
رزالین : میمونی
لیسا : صبر میکنم ببینم چی میشه
رزالین : یک ماه دیگ میرم پیش پدر  لس انجلس همه باید باهام بیاین باید بعضی از چیزا رو روشن کنم
لیسا : اگر تا اون موقع اینجا بودم باشه
رزالین : و از همین الان کارای ک قدرت ت کوچولو پیدا شده انجام میدیم
استفن : قدرت ؟
رزالین : میگم بهت
لیسا : شما توضیح بدین من میرم بیرون هوا بخورم
رزالین سری شروع کرد لیسا از در پشتی وارد حیات بزرگ ویلا شد نفس عمیق نصفه ای کشید اشکش جاری شد احساس میکرد هزاران سال داره .قلبش  هزاران تیکه شده نمیدونست چیکار کنه اشکشو پاک کرد نگاهی ب داخل کرد استفن با زوق ب حرفهای رزالین گوش میکرد ایو با کایلا از پله ها پایین اومد از همین الان از خودش تعجب کرده بود واس چی اینجاست
رفتو سر میز بغل استفن ک در حال گوش دادن ب رزالین بود نشست جلوش ایو بود نفس عمیقی کشید
استفن : این فوق العادهست
لیسا : البته استفن دو رگست
رزالین : اینم هست باید صبر کنیم ببینیم قالب گرگت کی میاد بالا
استفن : من خنگم یا حرفهای شما فهمیدنش سخته
جونگ کوک ک داشت از پله ها پایین میومد : فهمیدنش سخته کم کم میفهمی
نشست روی صندلی بغل جیمین : البته ما از گرگ اطلاعات زیادی نداریم
استفن : آهومم
غذا خوردن با سکوت بود بعد غذا ایو کایلا بلند شدن کایلا کلاس های زیادی میرفت
رزالین رفت استراحت کنه
شوگا هم رفت بخوابه
استفن : خوب مامان چیکار کنیم
لیسا : نمیدونم میخوای بریم بیرون
استفن :ن خستم جیمین بیا پی اس فایو بازی کنیم
لیسا : دیگ چی اصلا مگ تازه نیومدی اینجا پس باید نمراتت پایین باشه برو رو درست تمرکز کن همه وسایل مدرست ت اتاقه
استفن : دوباره درس
لیسا : بعدش بیا بازی میکنیم هوم
استفن با غر غر کردن ب اتاقش رفت
جیمین : تصمیم خوبی گرفتی ؟
لیسا: نمیدونم هیچی نمیدونم
جیمین : فقط آروم باش
لیسا : سعی میکنم بعضی از آدما از نوزادی برای زجر کشیدن ب دنیا اومد باید تحمل کنم
.
شب بود کنار استفن دراز کشیده بود از نفس های آروم استفن فهمید ک خوابیده از روی تخت بلند شد نشست روی زمین سرشو بین دستاس گرفت خوابش نمیبرد ترس همه وجودشو فرا گرفته بود بلند شد از پنجره ب بیرون نگاه کرد موتورشو دید شلوار گشاد درآورد با یه جین مشکی کت چرم مشکی عوض کرد ب استفن نگاه کرد غرق خواب بود در اتاق باز کرد از پله ها بیرون رفت از خونه ک خارج شد باد سردی ب صورتش خورد چشماشو بست قلب پر دردشو ب باد سپورد ب موتور نگاهی انداخت کلاهو روی سرش گذاشت موتور از خونه بیرون برد
وقتی میخواست در خونه رو بلنده جسم سیاه قد بلندی و جلو در دید
لیسا : اینجا چیکار میکنی
کوک : من باید اینو بپرسم
لیسا:میخوام از زندانی ک برای خودم ساختم یکم دور شم تو چی میخوای از گذشتت فرار کنی
سوار موتور شدن
کوک : میش منم بیام
لیسا : آخر ک میفهمم چرا آروم شدی بیا بالا
نشست دستاشو دور کمرش حلقه کرد سرشو توی گودی گردنش فرو برد لبش ب پوستش خورد باعث شد گردنشو صاف کنه موتور روشن کرد راه افتاد
دم صاحل نگه داشت جونگ کوک ب طرف دریا رفت تاریک بود دریا خوفناک ولی آرامشی داشت ک هیجا احساس نمیکردن
لیسا : میخوای برات یه داستان بگم
کوک : ب شرطی ک آخرش شاد باشه
لیسا : این داستان یه دختر داره ک وقتی یک ماهش بوده ب خونشو حمله میکنند خوانوادشو میکشم مادرش فرار میکنم تا بوشو نجات بده توی راه فرار احساس میکنم دارن تعقیبش میکنن پشتشن تصمیم میگیره بچرو زیر برات قایم کنه این کارو کرد تا دو قدم پا ب فرار میزاره سرشو میزنن جای بچه رو پیدا نمیکنن از روستا میرن زن شوهری ک برای مسافران از اونجا رد میشن صدای گریه بچه ای رو میشنوم از زیر برف بیرونش میارن تصمیم میگیرن بزرگش کنن دختری با موهای بلوند  توی پنج سالگی رفت مهد کودک توی هفت سالگی مدرسه هیفده سالش شد عشق خون عاشق کشتن نبود ولی آدمای ک آدم میکشتنو دوست داشت عاشق خون آشامی بود شنیدی میگن عاشق بودن کار دست آدم میده من شنیدم تمام روزا ب فکر این بود م فرار کنه دنبال یکیشون برگرده میدونست ک زندگیش ب اون موجودات خون خار بستگی داره نه قلبش بهش میگفت برگرده تا پیداش کنه حتی برای مهم نبود ک توی راه پیدا کردن آدمی ک فک میکردم ایندشو میخواد بسازه بمیره با اینکه اشتباه میکرد گشت .
نگاهی ب کوک انداخت دید با دقت داره گوش میده ب حرفش ادامه داد
_بعد چند وقت یک ردی از آدم خون خار پیدا کرد دختری ک مرده بود پارکی ک متروکه شده بود نیمکتی ک بوی خون میداد ولی دختر نمیفهمید نشستن روی نیمکت بدبخت شدن دختر .مردی قد بلند پیرن شلوار کفش سیاه موهای پر کلاغی چشمای سیاه برای گرفتن جونش اومد ولی وقت مرگش نبود
واسش پیدا کردن اون موجود راحت بود ولی فرار کردن از دستش ن
ماه ها گذشت دختر ب پسری ک برای گرفتن جونش ب پارک اومد ولی نکشتش بیشتر علاقه مند شد عشقی ک با خون پوشونده شده بود ولی انگار .
کوک : من ک آخر داستانتو میدونم پس چرا میگی
لیسا : میخوام بدونی من کیم من هرزه نیستم دختر توی داستان هرزه نیست
کوک : هنوز دلخوری
لیسا : ن تو ک میدونی این آرامش قبل طوفانه واقعا فک میکنی میشه
کوک : میخوام انجامش بدم شاید آرامش قبل طوفان نباشه شاید ما هم خوشبخت شیم
لیسا : مادرت خوش بخت شد
کوک : تا آخرین لحظه بود
لیسا : ولی آخرش چی شد مرد تنها شدی نمیخوام پسرم مثل تو بشه
کوک : واقعا فک میکنی نمیتونم ازتون محافظت کنم
لیسا : پدرت نتونست
کوک با داد: میشه از خوانوادم بکشی بیرون نتونست ولی من میتونم چون مثل پدرم نیستم ترسو بود ولی من نمیترسم اگر کنارم باشی نمیترسم چرا نمیفهمی میخوام خوشبختتون کنم برام مهم نیست کی ب کیه من الان دو نفرو دارم ک میخوام بهم تکیه کنن  دو تا بچه دارم میخوام آدم باشم گند نزنم ب این همه آدم فقط باید کمک کنین کار سختیه
کوک : چند وقت دیگ ب استفن میگی
لیسا : وقتش رسید میگم
کوک : خیلی شبیه منه ن
لیسا : آره وقتی دکتر گفت حاملم حدس زدم خدا یکیو ازم گرفت میخواد جاشو پر کنه و کرد استفن شد همه زندگیم
کوک : کی فهمیدی
لیسا : روز ب دنیا اومدن کایلا بیمارستان بودم
کوک : پس واقعا نکشتیش
لیسا : من ن ولی مثلاً ب نفع من مرد ولی هیچ سودی نبردم
لیسا : ساعت چنده
کوک : پنج صبح
لیسا : بریم شیش استفن باید بره مدرسه
کوک : بریم من بشینم
لیسا : فرقی نداره. سویچ داد بهش نشست پشتش دستاشو زیر موتور گرفت تا نیوفته
وقتی رسید خونه شیش شده بود استفن بیدار کرد
تا بره مدرسه
از اونجایی ک به خاطر عمه رز کسی نمیرفت شرکت خوابید تا ساعت دوازده بیدار شد
توی راه رو خلوت بود یعنی همیشه اینطوری بود چنتا اتاق ساخته بودن خونه بزرگتر شده بود  از اونجایی جین جی هوپ رفته بودن خونه ساکت تر شده بود هنوز دوتا از پسر صدا دار ترین آدم های دنیا و داشت تهیونگ جیمین خوابیده بودن پس خیلی آروم بود خونه وارد آشپزخونه شد از داخل یخچال آبمیوه پرتغال برداشت ریه داخل لیوان نشست روی صندلی گوشیشو روشن کرد متوجه ورود به نفر شد ولی نگاهی نکرد نشست جلوش. صدای آشنای شنید
ایو : فک کنم خیلی دلتو خوش کردی ب حرفاش باور نکن عوض نشده
لیسا_واس چی اینو ب من میگی میخوای ب چی برسی
ایو_ب هیچی یه هشدار کوچولو بود
لیسا_عوض نشده ؟من از عوض شدنش میترسم ک شده این روزگار همه رو عوض میکنه ایو شی
ایو_پس الان عوض شدی دیگ اون انگیزه کشتن انتقام نداری#پوزخند ب نظرم آرومی با آرامش حرف میزنی خوبه
لیسا_چیه ایو شی .یکم از اب پرتغال نوشید. یادت نرفته من همونم ک رازهای عشقتو بر ملا کردما فک نکن انتقام بود قریزه خودم بود هنوزم همونم پا رو دومم بزاری گرگم وارد عمل میشه .باشه ایووو شییی #لبخند ملیح
از پشت میز بلند شد وارد سالن اصلی شد
روی مبل جیمین خوابش برده بود  نشست صندلی بقل مبل موبایلو دوباره روشن کرد
خبری نبود ساعت یک شده بود چقد سری سرشو ب پشت صندلی تکیه دادم به آینده فک میکرد میخواست گذشته رو فراموش کنه ولی نمیشد اثر گذشته باقی مونده بود نمیزاشت فراموش شه هروقت ب سرنوشتش فکر میکرد سر سام میگرفت امروزم از اون روزا بود دنیا بهش بدی کرده ولی بعضی وقتا فک میکنه شاید روز خوب رسیده دنیا میخواد رو خوش بهش نشون بده .
جیمین#خمیازع_خوبی
چشماشو باز کردو ب جیمین نگاه کرد
لیسا_هوم بد نیستم
جیمین_این عمه خوب وقتی اومد یکم استراحت لازمه
لیسا_ تهیونگ کجاست
جیمین _,چ میدونم مثل خرس خوابیده شوکا میگم زیاد میخوابه این از اون بدتره برین آب بریزیم روش
لیسا_سنگ کوب میکنه نکن
جیمین _ ن بابا هیچیش نمیشه ارواح عمش خون اشامه پاشو یه پارچ آب از آشپزخونه بیار پشت در اتاقش منتظرم
ب حرفش گوش داد ب طرف آشپزخونه راه افتاد خدارو شکر کرد کسی ت آشپزخونه نبود پارچ بلور بزرگ از ت کابینت برداشت پر آب سرد کرد داخلش چنتا یخ ریخت با قاشق هم زد .
جیمینو  ک پشت در اتاق تهیونگ منتظر بود پارچ داد دستش
وارد اتاق شدن تهیونگ بدون لباس با یک شلوارک خوابیده بود پاش یه ور تخت بود سر دستش یه ور پتو هم افتاده بود روی زمین پاورچین پاورچین ب تخت نزدیک شدن جیمین آروم آب روی سر بدنش ریخت تهیونگ یک متر پرید بالا نشست روی تخت ولی آب انقد زیاد بود تمومی نداشت همینجوری روی سرش در حال ریختن بود آب تموم شد لیسا جیمین منتظر ری اکشن تهیونگ بودن تهیونگ سرشو بلند کرد با چشمای ب خون نشسته ب اون دو نگاه کرد
لیسا ک دید چشاش انقد ترسناک شده چند بار زد رو شونه جیمین _بدو بدو وحشی شد الان خونمون پای خودمونه .و پا ب فرار گذاشت _بدووو جیمین
با تمام توانش شروع ب دویدن کرد ولی خورد ب چیزی
چند قدم عقب رفت بینی شو ماساژ داد همینطوری ک چشاش بسته بود _ آخ دیوار اینجا چیکار میکرد . آروم چشاشو باز کرد
ولی با جونگ کوک مواجه شد 
جونگ کوک _ انکار ن انگار سی سالته وسط راه رو میدویی
از دور صدای جیمین اومد _لیسا بدو این بد هار شده
جونگ کوک _ کی هار شده ؟!
لیسا ک نمیدونه چیکار کنه ب دور برش نگاه کرد دست جونگ کوک گرفت وارد به اتاق شد درو بست دستشو گذاشت رو بینیش ی معنی ساکت گوششو ب در چسبوند صدای دویدن اومد رد شدن از جلوی در نفس راحتی کشید تازه مغزش ب کار افتاد تو اتاق خالی با جونگ کوک دستم تو دستش کوک هم با تعجب بهش نگاه میکنه هزار فش ب خودش داد ک چرا اینو با خودش کشوند  سری دستشو از دست کوک دراورد
لیسا_چی میگفتی
کوک _ کی هار شده ؟!
لیسا _  روی تهیونگ آب ریختیم بد هار شد اومد دنبالمون
کوک همینجوری ک درو باز میکرد _ ما دوتا بچه تو این خونه نداریم پنج تا داریم. درو باز کرد_بفرما
لیسا _ بچه بودن بهتر از عنق بودنه
کوک_اهوم صد در صد پس از این ب بعد لیسا کوچولو صدات میکنم خوبه
لیسا_خودتو مسخره کن
ب طرف پله ها راه افتاد
کوک _ باش حالا چرا ناراحت میشی
لیسا_نشدم
کوک _خوب حالا ک ناراحت نیستی بیا ت حیاط قدم بزنیم چطوره
لیسا_ب چ مناسبت
کوک_حتما باید مناسبتی باش ک با مادر بچم قدم بزنم
حرفی نزد ب طرف حیات رفتن
مادر بچش بود چیز دیگ نبود حرفی هم نمیتونست بزنه چون بیشتر نبود .
گلای قرمز اینجا هم زیاد بود ولی مثل باغچه نامجون نبود
گلشم بوی خون نمیداد
لیسا_خوب حتما چیزی میخوای بگی بگو
کوک_راه حلی نداری
لیسا_ واس چی
کوک سرشو انداخت پایین با پاش ب سنگا لگد میزد_ برای زندگی اینجا میدونم هر دوتون خیلی اذیتین یا چ میدونم ناراحت میشین ولی کاری از دستم بر نمیاد من الان ده سال انقد حرف نزدم می‌دونی من زندگیم با تو می‌چرخه ک تو این ده سال کلا زندگی نمی‌کردم انگار نمیتونستم جایی رو ببینم همه جا سیاه بود ولی کاری از دستم بر نمیومد ت بگو چیکار کنم با هم کنار بیاین راه دیگ ای نداریم لیسا با ایو خیلی حرف زدم میگم باش ولی میشناسمش بیخیال نمیشه نمی‌دونم چیکار کنم گیج شدم
لیسا_ مجبور نیستی نگهم داری تا الان تنهایی بزرگش کردم از این ب بعدم میتونم
کوک _ یه زره هم پشیمون نیستی بچمو ازم مخفی کردی واقعا عذاب وجدان نداری
لیسا _ وقتی مجبور باشی حتی آدمم میکشی اینکه چیزی نیست من کاری کردم ک فک کردم درسته
کوک _ الآنم یه راهی بگو ولی حرف از رفتن نزن دیگ نمیتونم اگ قرار باش هزار سال زنده باشم پنصد سالش کم میش لیسا یکمم ب فکر من باش عصبی بودی این تصمیم گرفتی
لیسا_ن برعکس خیلی هم آروم بودم الانم راه دیگ جز رفتن ندارم
کوک_نافتو با کلمه رفتن قیچی کردن دختر دارم میگم میخوام درست کنم همه چیزو یکم راه بیا
لیسا _مغز من بدتر از توعه هیچی نمی‌دونم فقط میخوام استفن درست بزرگ شده چیز دیگ نمیخوام ...
کوک ساکت نشست رو سنگ فرشا
استفن وارد ویلا شد بدو بدو ب سمت مادرش رفت
لیسا نشست رو زمین بغلشو برای پسرش باز کرد
کوک این لحضرو میدید دلش میخواست تا آخر عمرش خوانوادش پیشش باشن اینم دردی بود روی درداش‌....
......
تهیونگ دنبال جیمین میدوید خسته هم نمیشد کل خونرو متر کرده بودن همه فرشا تا شده بود رزالین در همون لحظه از پله ها پایین اومد با اون صحنه جیغ بنفشی کشید ک از ترسش حتی کوک هم وارد خونه شد
تهیونگ جیمین یک میلی متر تکون نخورده بودن با چشمایه گشاد ب رزالین نگا میکردن
رزالین چشمایه ب خون نشسته ب دوتا برادر زاده هاش نگا میکرد...با داد_چند سالتونه شما دوتا هان
جیمین تهیوپگ دنبال راه فراری بودن ک لیسا واسشون جور کرد
لیسا نزدیک عمه رز شد یکم شونه هاشو ماساژ داد_عمه رز آروم باش بشینین اینجا چیزی نشده ک تمیز میکنیم نفس عمیق بکشید
ب کوک اشاره کرد یک لیوان آب بیاره...
کوک با آخرین سرعت لیوان رسوند ب لیسا جیمین تیهونگ غیب شده بودن از ترس
رزالین ک یکم آروم شدع بود ب کوک نگا کرد گفت_همین الا اون دوتا کره بز برمی‌داری میاری اینجارو تمیز کنن اومدم پایین همه جا برق بزنه ...ب طرف راه پله با غر غر رفت
لیسا خندش گرفته بود وقتی عمه از تیرس چشم محو شد پوکید
_دیدی.....قرمز ...شده ..بود .خندع*
کوک _هوم بخیر گذشت سکته نکرد کجان اون دوتا کره بز
لیسا_بزا ...خندع*
کوک لبخندی ب لیسا زد ت دلش ب این کودک درون لیسا عشق ورزید ....
چشمشو از دختر کوچولو جلو روش گرفت ب خونه چشم دوخت میز وسط سالن افتاده بود مبلا هم ب پشت افتاده بودن فرشا کامل تا شده بودن تلویزیون بزرگ هم افتاده بود روی ال سیدی ک مطمئنن شکسته ...سری تکون داد
ب طرف حیات رفت ک استفن جلو در دید تیر رس چشم استفن مادرش بود ک از خندع داشت اشکاشو پاک میکرد
ب طرف استفن رفت _دیدی اون دوتا کره بز کجا رفتن؟
استفن سرشو تکون داد تا از افکارش دور بشه _فک کنم ت حیات نمی‌دونم حواسم نبود
کوک دست پشت پسرش گذاشت ب طرف حیات هولش داد_ت چ فکری بودی
استفن _تا حالا ندیدع بودم لیسا اینطوری بخندع
کوک حرفی نداشت ب بزنه خودشم خیلی وقته اینطوری نخنیدع بود ک حتی فراموش کرده بود خندیدنو
استفن_مامان این چند روز هم غمگینه هم بعضی موقع ها شاد از ته دل می‌خنده اون لحظه دلم میخواد دست باعث بانیشو ببوسم
کوک_دلت میخواد مامانت همیشه بخندع
استفن _معلومه
حرفشو نصفه موند با دیدن جیمین تهیونگ
استفن ب طرفشون رفت بلند گفت_کره بزا رو پیدا کردم
چشمایه هردوشون از تعجب گرد شده بود
جیمین _کره بز صیقه ایه
کوک _ رزالین میفرستادم دنبالتون جرتون بدع میفهمیدین چ صیقه آیه
تهیونگ _ باو بیخی خودت سر صبح پارچ آب یخم خالی میکردن روت چیکار میکردی
کوک _مسلما خونرو بهم نمیریختم خونشو میریختم
ب جیمین نگا کرد ....
جیمین_ باشه حالا پیاز داغشو زیاد نکنید رز رفت ت اتاقش
کوک _هوم لیسا ارومش کرد بیاین برین خونرو تمیز کنید
جیمین تهیونگ هم زمان گفتن_ما؟
کوک پوکر فیس_ن پ من خونرو با میدون جنگ اشتباه گرفتین زدین ترکوندین الا میگین ما گمشو بینم
کوک ب طرف استفن نگا کرد استفن لبخند دل نشینی ب لب هایش داشت _ میخوای کمکشون کنیم؟
جیمین تهیونگ با امید پاری ب استفن خیره شدن ک استفن آب پاکیرو ریخت رو دستشون_نه خستم
کوک خندع بلندی کرد_باشه پس استراحت میکنیم شما دوتا سری برین الان رزالین میاد پوستتونو می‌کنه
بغل استفن نشست جیمین تهیونگ رفتن خونرو تمیز کنن
کوک_کایلا رو ندیدی دیر کرده
استفن_ نه اون ک رانندع شخصی داره با اون میاد
کوک _ت با چی اومدی
استفن _عمو جان اومد دنبالم
کوک دلش میخواست با این بچه تازه پیدا شده حرف بزنه ولی میونه خوبی با بچه ها نداشت خیره ب نیم رخ فرزندش بود ک شباهت زیادی ب بچه گی های خودش داشت
لیسا بهشون نزدیک شد_استفن سرما میخوری بیا بریم داخل
کوک _تمیز کردن
لیسا _دارن تمیز میکنن استفن میبرم اتاقش لباسشو عوض کنم
کوک سری تکون داد استفن لیسا دور شدن کوک هم توی افکارش غرق شد.....

ب15ووت برسه پارت بعدیو میزارم🖤

blood Lovers.2Where stories live. Discover now