سونگهون بندهای لباسش رو بست و محکم کرد؛ و شروع به برانداز کردن خودش تو آینه کرد.
دستهاش رو مشت کرد و نفس عمیقی کشید.
سونو با دیدن نگرانی دوستش، جلو رفت و دستانش رو روی شونههاش گذاشت.- هی رفیق! درست میشه! برو و جسم سلین آیندهی کشورمون رو بیار!
سونگهون خودش رو جمع و جور کرد و لبخندی به سونو زد.
وسایلش رو برداشت و به سمت اسطبل راهی شد. تاریکی شب میتونست راحت پنهانش کنه و زمینهی خروج بی سر و صداش رو فراهم کنه.
افسار و زین سولی رو بست و سوارش شد.- سونویا، میدونی که...
- بیشتر از جونت بهم اعتماد داری و غیره و غیره. مگه شخصیتای رمان عاشقانهایم که ده هزار بار یه جمله تکراری رو میگی؟! گمشو برو دیگه! تا اون پسره بدبخت رو تختش جون نده نمیره!!
سونگهون افسار سولی رو کشید و به سمت درب اسطبل رفت.
- واقعا کنجکاوم بدونم گند زدن به لحظات احساسی رو از کجا یاد گرفتی. وگرنه امکان نداره تو ذاتت باشه! اونجوری به اینکه بچهی زوج افسانهای باشی شک میکنم. هر چی نباشه عشق بی قید و شرط پدرات، زبانزد راویای تمام نوریگام و حتی کشورای دیگست!
سونو جلو رفت و درب اسطبل رو پشت سر سونگهون گرفت تا به محض خارج شدنش اونهارو ببنده.
- خیلی حرف میزنی عزیزم. نکنه میخوای جنازهی سلینتو بیاری و کل قصر رو خبردار کنی؟
لبخندی روی لبهای پرنس نشست، افسار سولی رو کشید و با سرعت از قصر خارج شد.
او خوب میدونست که دوست عزیزش تمام این کارها رو برای کم کردن استرسش انجام میده. همونطور که از بچگی همیشه برای سونگهون اونجا بوده. و پرنس جوان، از دوستش خیلی ممنون بود._________________________________________
شب پر استرسی رو گذرونده بود و نتونسته بود خوب بخوابه. در واقع، تاکی اون شب چشم روی هم نذاشته بود!
استرسی که میکشید به حدی زیاد بود که باعث بهم خوردن دندونهاش، لرزش بدنش، و نشستن عرق سرد روی پیشونیش بشه. هر چقدر هم فهمیده بود، اون فقط یه بچه بود!
بارها روی تختش غلت زد و به چهرهی خوابیدهی برادرش رو تخت کناریش نگاه کرد. از حرکت پلکهاش، معلوم بود که اونم نخوابیده و فقط تظاهر به خواب بودن میکنه.
هوا کم کم داشت روشن میشد اما هنوز چند ساعتی تا صبح فاصله داشت. تاکی همچنان به چهرهی برادرش خیره بود.- هیونگ، لطفا بخواب. من چیزیم نمیشه باشه؟ خواهش میکنم، بخواب.
سونو چشمهاش رو باز کرد. گاهی اوقات از این موضوع که خانوادش انقدر خوب درکش میکنند، متنفر میشد.
غلت زد و به سمت تخت برادرش که اون سمت دیوار بود چرخید.- میخوابم عزیزم. چیزیم نیست، فقط خوابم نبرد. فکر کنم امروز خیلی خسته نشدم.
راست میگفت؟ قطعا نه. اما آیا میتونست اون بچه رو بیش از این مضطرب کنه؟
لبخندی به برادرش زد، تو جاش به سمت دیوار چرخید و سعی کرد خودش رو آروم کنه. واقعا بعد از این همه استرسی که این روزها میکشید نیاز داشت کمی بخوابه و استراحت کنه.
زیر لب با خودش تکرار کرد: "اونا از پس خودشون برمیان. بلایی سر سونگهون نمیاد. تاکی هم بچهی باهوشیه، خودشو تو دردسر نمیندازه. کلی از سنش بزرگتر میزنه، کسی چیزی نمیفهمه. هنوز اولین راتش رو تجربه نکرده، وقت داریم... وقت داریم... وقت..."
YOU ARE READING
Swear By The Moon S1
Fanfictionقسم بخور، ولی نه به ماه! Enhypen + I-LAND + &Team + &Audition - The Howling انهایپن + کارآموزان آیلند + اندتیم + کارآموزان اند ادیشن - زوزه کشی رمان فانتزی تخیلی، ماجراجویانه و امگاورس "قسم به ماه" شامل زیرمجموعهی امپرگ نمیشود و مردها توانایی بارد...