همراه همسرش وارد عمارت پشت قصر که خونشون محسوب میشد شد. آلفا و امگای جوان روی کاناپه کنار هم نشسته بودن. اونقدر دست هم رو محکم فشار داده بودن که بخاطر نرسیدن خون کافی به انگشتاشون، دستاشون کبود شده بودند.
دو برادر با دیدن پدرانشون فورا از جا پاشدن و ایستادن. حتی لحظهای نتونسته بودن دست همو رها کنن. حس میکردن با رها کردن دست همدیگه، تپش قلبهاشون وایمیسته و نفسهاشون قطع میشه.
استرس در تموم وجودش رخنه کرده بود و سکوت پدرانشون وضعیت رو براشون بدتر میکرد. مشخص بود زوج میانسال برای زدن حرفهایی که قصدش رو داشتن، ذرهای آماده و مطمئن نبودن!
هیسونگ پشت همسرش رو نوازش کرد. گرچه از تصمیمشون مطمئن نبود، اما خوب میدونستن هیچ چارهای ندارن.
کِی جلو رفت و جلوی پسراش زانو زد. آب دهانش رو قورت داد و مردد حرفاش رو به زبون آورد.- سونو، تاکی، پسرای نازنین من. من و پدر دیگتون درباره این موضوع حرف زدیم و تصمیممون رو گرفتیم.
با شنیدن کلمه "تصمیم" از زبون پدرشون، ضربان قلب هردوشون حتی بالاتر از قبل رفت. پدرشون به نظر آروم میومد، انگار خودشون هم نمیدونستن چرا انقدر استرس دارن!
هیسونگ متوجه بود به زبون آوردن این حرفها چقدر برای همسرش سخت و طاقتفرساست، پس جلو رفت و او هم مقابل پسرانش زانو زد. دستهاش رو روی شونههاشون گذاشت و حرف همسرش رو کامل کرد.- گوش کنین. ما میخوایم بهتون اجازه بدیم نقشتون رو عملی کنید.
چشمان هر دو گرگ جوان به اندازه قرص ماه کامل گرد شده بود. هر دوشون خوب میدونستن پدرانشون چقدر نسبت به شاه و قوانینش وفادارن، پس چرا باید تصمیم بگیرن قوانین رو زیر پا بذارن؟
- آپا... هم من هم تاکی خوب میدونیم شما چقدر به شاه و قوانین پایبندین. واقعا مشکلی با زیر پا گذاشتن قوانین ندارین؟
هیسونگ شونهی پسرش رو ناخودآگاه کمی فشار داد. اخمی بین ابروهاش نشست و مقصد نگاهش نامشخص بود.
- گاهی اوقات برای انجام کاری که لازمه باید قوانین رو زیر پا بذاریم. ما به شما اعتماد داریم، بیشتر از هر چیزی.
رو به پسر بزرگترش کرد و جایگاه دستش رو از شونهاش، به گونهی نرم پسرش تغییر داد.
- سونویا درسته که خودسر عمل کردی و به موقعش باید برای اینکارت تنبیه بشی؛ ولی اگه از کاری که میکنی مطمئنی، ما بهت اعتماد میکنیم و تاکیو به تو میسپریم.
کِی هم جلو رفت و مقابل پسرانش زانو زد.
- و همینطور شاهزاده یانگ رو. وقتش که برسه بهترین کارو انجام میدی، این تو خونته پسرم.
اشکهای سونو به نوبت مسیر گونههاش رو طی میکردن و رد خیس براقشون رو به جا میذاشتن. سونو حس میکرد لیاقت این همه عشق و اعتماد خانوادش رو نداره. اون بهشون دروغ گفته بود، مسئلهای بزرگ و مهم رو ازشون پنهان کرده بود، و حالا هم داشت روی جون برادرش قمار میکرد! اما خانوادش باز هم عشق و اعتمادشون رو بهش نشون دادن.
سونو روی زانوهاش افتاد و بالاخره دست آلفای جوان از دستش بیرون اومد. سرعت اشکهاش بیشتر و بیشتر شدن و امگای مچاله شده، تقریبا دیگه نمیتونست چیزی ببینه.- معذرت میخوام! هیسونگ آپا معذرت میخوام، کِی آپا معذرت میخوام، تاکیا معذرت میخوام! معذرت میخوام که انقدر پسر بدی براتون بودم. معذرت میخوام که انقدر برادر بدیم. معذرت میخوام که انقدر بی لیاقتم...
هیسونگ جلو رفت و پسرش رو محکم در آغوشش گرفت. احساس شرمندگیای که از پسرش حس میکرد، اونو دقیقا به زمانی میبرد که فکر میکرد لیاقت اینکه در کنار همسرش باشه رو نداره! زمانی که فکر میکرد ممکنه هرگز نتونه با جفت مقدر شدهی خودش زندگی خودش رو بسازه و ماجراهایی که تا حالا تجربه کردن رو هرگز در خاطراتش نداشته باشه. اشکهای پسرش که لباسش رو خیس میکردن، قلبش رو به درد میاوردن. پسرش نتونسته بود بهش اعتماد کنه و حقیقت رو بهش بگه.
- ما هم ازت معذرت میخوایم سونویا. معذرت میخوایم که تو این سن کم پیشنهاد دادیم پیشکار قصر بشی. همچین مسئولیت سنگینیو روی دوشت گذاشتیم؛ فراموش کردیم تو هنوز خیلی جوونی، تازه بالغ شدی و هنوز با احساساتت درگیری. و حتی به جای اینکه بهت نزدیک تر بشیم و راهنماییت کنیم؛ ازت دور شدیم و باعث شدیم فکر کنی باید تنهایی برای همچین مسئلهای تصمیم بگیری. هممون اشتباه کردیم.
کی رو به تاکی کرد و با چهرهی جدیای به حرف اومد.
- شما هم اشتباه کردی آلفای جوان!
تاکی با شنیدن لحن محکم پدرش انگار که برق گرفته باشدش، تکون خورد و بعد سر جاش میخکوب شد.
کِی جلو رفت و کنار همسرش روی زمین نشست.- باید درباره این موضوع به ما اطلاع میدادی. نباید خودسر تصمیم میگرفتی اونم وقتی خودت کاملا اطلاع داری یه آلفای بالغ نیستی و به قوانین سرزمین هم آشنایی داری! درسته که فقط چهارده سال داری یودای تاکی، اما این رفتار رفتاری نیست که ازت انتظار بره؛ میفهمی پسرم؟
تاکی سرش رو پایین انداخت. میدونست پدرش درست میگه و حرفی نداشت که در برابرش بزنه. پس فقط کلماتی رو به زبون آورد که میدونست توی این جور شرایط باید به زبون بیاره.
- من میدونم که اشتباه کردم و درسمو از اشتباهم گرفتم. معذرت میخوام و تکرارش نمیکنم!
کِی یه دستش رو روی شونهی همسرش گذاشت و با لبخند کمرنگی، دست دیگش رو باز کرد. تاکی که متوجه شد قصد پدرش چیه، بدون معطلی به سمت پدرش دویید و در آغوش گرم و بزرگش فرو رفت. کِی دستش رو از روی شونهی هیسونگ سُر داد و تمام خانوادش رو در آغوش خودش گرفت.
- تا وقتی من زندم، هر کسی که در این لحظه اینجا و در آغوش منه، زنده و سالم میمونه!
هیسونگ سرش رو روی شونهی همسرش گذاشت و اجازه داد پسر بزرگش هر چقدر که میخواد در آغوش خانوادش اشک بریزه.
هر چهار نفر اونا خوب میدونستن چه خطراتی در انتظارشونه...______________________________________
هیچوقت تایم اپ مشخصی براش تایین نکرده بودم نه؟ :)
فقط دلم خواست الان اپش کنم و انجامش دادم
YOU ARE READING
Swear By The Moon S1
Fanfictionقسم بخور، ولی نه به ماه! Enhypen + I-LAND + &Team + &Audition - The Howling انهایپن + کارآموزان آیلند + اندتیم + کارآموزان اند ادیشن - زوزه کشی رمان فانتزی تخیلی، ماجراجویانه و امگاورس "قسم به ماه" شامل زیرمجموعهی امپرگ نمیشود و مردها توانایی بارد...