Part 25 (Last Part)

293 46 118
                                    

دنیل جلوی در اتاق پزشک سلطنتی، جایی که مدتی بود برای تاکی اتاقش محسوب میشد منتظر بود. پیکی برای جی و جونگوون فرستاد تا اون‌هارو به اینجا بیاره. قرار بود ملاقاتشون توی اتاق باشه و بعد خودش شخصا اونارو به اینجا بیاره، اما تاکی دنبالش فرستاد و گفت حالش بد شده.
بالاخره جی و جونگوون رسیدند. دنیل تعظیمی بهشون کرد و صاف ایستاد. میخواست شجاع باشه!

- هر چیزی که الان قراره بشنوید... لطفا دربارش خوب فکر کنید... خواهش میکنم...

حرف‌های دنیل، اون دو رو نگران میکرد‌. خواستند چیزی بگن، اما دنیل بدون معطلی در زد. و بعد از گرفتن اجازه‌ی ورود، هر سه داخل شدند. همه به خانواده‌ی یودای‌لی که کنار هم نشسته بودند تعظیم کردند و جونگوون و جی کنارشون جای گرفتند.
تاکی روی تخت دراز کشیده بود. انگار باز هم بهش دارو خورونده بودند. دنیل خسته شده بود، تاکی رو به بهبود بود، اما هنوز هم داروهایی با دوز بالا بهش خورونده میشد.
کنار تاکی روی تخت نشست و موهاش رو نوازش کرد.
حرکتش باعث تعجب خانواده‌هاشون شده بود و هر لحظه با دیدن اینکه دنیل چطور با تاکی رفتار میکنه، متعجب تر هم میشدند!

- مزاحم نباشیم یه وقت؟

سونو بی پروا گفت و باعث شد پدرانش بهش اخم کنند. تاکی روی تخت نشست. حالش بهتر شده بود و دیگه برای بلند شدن نیاز به کمک نداشت. دنیل بالش رو پشتش گذاشت تا بهش تکیه بده و دست تاکی رو تو دست گرفت. تاکی میدونست پدرانش برای همه‌ی اینها دنبال توضیح اند. پس میدونست باید خودش اول حرف بزنه.

- روزی که فهمیدم یه نیمه آلفا-امگام، دنیا روی سرم خراب شد. حس میکردم به هیچ جا تعلق ندارم. انگار دیگه نمیدونستم کیم. خودم رو گم کرده بودم، تو باغ نشسته بودم و فقط گریه میکردم. هیچ کار دیگه‌ای از دستم برنمیومد و این دیوونه‌ترم میکرد. اما وقتی دنیل اومد اونجا، وقتی فهمیدم چرا بالاخره هم آلفا هم امگای درونم خودشون رو نشون دادن، همه چی برام عوض شد...

دنیل متوجه شد که ادامه دادن برای تاکی باید خیلی سخت‌تر از اون باشه. نه اینکه علم غیب داشته باشه؛ اما فشاری که تاکی به دستش می‌آورد و سکوتش، به جاش حرف می‌زدند. به هر حال اونا خانواده‌ی تاکی بودند. دنیل سعی کرد حرف تاکی رو ادامه بده تا توضیح دادن برای هردوشون راحت‌تر باشه. به هر حال، این موضوع فقط به تاکی مربوط نمیشد.

- نمی‌دونستم چرا داشتم به سمت قسمتی از قصر کشیده میشدم که هیچوقت نرفته بودم! اما انگار سیگنالی از روحم، پاهام رو به اون سمت می‌بردن. کم کم داشتم می‌ترسیدم، مدام این سوال توی ذهنم تکرار میشد که چرا باید به همچون جایی میرفتم؟! اون باغ بزرگ، خیلی ترسناک بود! به اطرافم نگاه میکردم که متوجه‌ی صدایی شدم. مطمئن بودم صدای گریست. صدای گریه رو خوب میشناسم... گوشم به صدای گریه‌ی پدرم برای مادرم عادت کرده بود. به صدای گریه‌ی بچه‌های گرسنه‌ای که تو گوشه کناره‌های پایتخت آدولار زندگی میکنن. فقط داشتم به حرف سیگنال روحم گوش میدادم. پس جلوتر رفتم و بالاخره تونستم ببینم اون صدای گریه متعلق به کیه...

Swear By The Moon S1Where stories live. Discover now