Part 13

201 47 14
                                    

چشمان تاکی گرد شدند، دست کوچیکش تو دست سونو میلرزید و سونو، نمیتونست خودش رو برای نگفتن همچین چیزی به برادرش ببخشه.

- پس میدونی...

تن صدای کوگا، بالا رفت و اخمش غلیظ تر شد.

- می‌دونی و برادرت رو تو همچین موقعیتی قرار دادی؟!

صدای کوگا به قدری بلند بود که میتونست هر کسی رو میخکوب کنه!
هیچکدوم از اون بچه‌ها جوابی برای گفتن نداشتند. فکرشون کار نمی‌کرد که بخوان جوابی بدن!

هیسونگ کنار کوگا ایستاد. میخواست خودش رو کنترل کنه، اما با فکر کردن به اینکه ممکن بود چه بلایی سر خانوادش بیاد، نمیتونست انجامش بده!

- با خودت چی فکر کردی سونو؟! تاکی فقط چهارده سالشه! فکر کردی داری اونو وارد چه دنیایی میکنی؟! فراری دادن جونگوون با فرستادن داداشت به کام مرگ خیلی فرق میکنه!!

کوگا میخکوب شد. همسرش به وضوح از کوره در رفته بود اما حرفی که زد... درست شنیده بود؟!
جلو رفت و از شونه‌ی همسرش گرفت. او رو برگردوند و به چشماش نگاه کرد.

- تو... تو چی گفتی هیسونگ؟! گم شدن شاهزاده جوان... زیر سر سونوعه؟!

هیسونگ به خودش اومد. تازه فهمیده بود چه چیزی از دهانش پریده!
میدونست همسرش به قانون شکنی و دروغ چقدر حساسه و از اونجایی که سونو هر دوی اونارو همزمان انجام داده بود، به همسرش حق میداد خون جلوی چشمانش رو گرفته باشه!
صورت همسرش رو قاب گرفت و سعی کرد آرومش کنه.

- عزیزم... لطفا آروم باش باشه؟... بذار توضیح بدیم...

اشک به قدری چشمان کوگا رو احاطه کرده بود، که حتی نمیتونست چهره‌ی همسرش رو واضح ببینه.

- چرا باید همچنین چیزی رو ازم مخفی کنی وقتی میدونی به عنوان نخست وزیر، شب و روز داره بهم فشار میاد تا پیداش کنم؟ وقتی میدونی اگه برام توضیح بدی درکت میکنم؟

هیسونگ صورت همسرش رو نوازش کرد. حق با او بود. چرا با وجود اینکه بهش اعتماد داشت، باز هم ترسیده بود؟!
کوگا سعی کرد خودش رو کنترل کنه و به سرعت از اونجا فاصله گرفت.
هیسونگ هم به دنبالش رفت، اما نتونست پاهاش رو مجبور به برداشتن قدم‌های بلندی کنه.
و آلفا و امگای جوان، لحظاتی بعد دست در دست هم به جای خالی پدراشون خیره بودند.
تاکی لب‌هاش رو خورد و آروم به حرف اومد.

- گاهی اوقات... فراموش میکنم عشق بین باباییا انقدر عمیقه...

سونو سرش رو تکون داد و اخم کم‌رنگی کرد.

- منم همینطور...

_________________________________________

با دیدن دروازه پایتخت همسایه شرقیشون که رو به روش قرار داشت، افسار اسبش رو کشید و متوقفش کرد.

- وایسا سولی.

پشت درخت‌های اطراف پناه گرفت و از اسب پیاده شد.
کلاه شنلش رو روی سرش محکم کرد و افسار سولی رو به دست گرفت.
سولی رو جلو کشید و نوازشش کرد.

- دختر خوبی باش باشه؟ زندگی جه‌یون من به این بستست...

افسار رو کشید و سولی هم به دنبالش کشیده شد.
سرباز جلوی دروازه جلوی پسر رو گرفت.

- بایست!

سونگهون آب دهانش رو قورت داد و ایستاد.

- هویتت چیه؟

- چوی مینسو ملقب به فینِکس. آلفای هجده ساله تازه بالغ شده. مذکر.

- از کجا میای؟

- اصالتا آدولارین ام. تا حالا با پدر و مادرم تو نوریگام زندگی می‌کردم و به تازگی متوجه شدم مردم نوریگام چه شیاطینی هستن و چه بلایی سر شاهزاده جیک آوردن!

آلفای جوان دست‌هاش رو مشت کرد و اخم چهرش رو هم غلیظ تر.

- هر چقدرم که پدر و مادرم اصرار کردن، نتونستم تو اون کشور جنایتکار دووم بیارم و حالا اومدم تا به کشورم خدمت کنم!

به نظر میومد تونسته نظر سرباز رو به خودش جلب کنه! لبخند گوشه‌ی لب اون سرباز دم از خبرای خوبی میزد!
سرباز جلو اومد و ضربه ای روی شونه‌ی پسر جوان زد.

- ازت خوشم میاد! حس خوبی نسبت بهت دارم، به نظر پسر شجاع و باجنمی میای! ازت سرباز خوبی در میاد. به قصر برو و حرفایی که بهم زدی رو تکرار کن. یا نه، اصلا میخوای صبر کن شیفتم تموم بشه با هم بریم!

سونگهون عقب کشید و سعی کرد بحث رو جمع کنه. به جای تعظیم رسمی توریگام، تعظیم نود درجه‌ای کرد و کلماتش رو پشت هم چید.

- خیلی ممنونم، اما خودم میتونم برم.

سرباز سری تکون داد و از جلوی دروازه کنار رفت. یه دستش رو پشت فینکس گذاشت و با با انگشت اشاره‌ی دست دیگش به راه مستقیم اشاره کرد.

- قصر از اونطرفه. سربازا راهنماییت میکنن.

پسر جوان دوباره تعظیمی کرد.

- خیلی ازتون ممنونم! امیدوارم بتونم کنارتون برای کشورم بجنگم!

سرباز لبخندی بهش زد و سونگهون همراه سولی به درون شهر راه افتاد.
نفسش رو با صدا بیرون داد و سر سولی رو نزدیک به خودش نگه داشت.
شهر شلوغ بود و دست‌فروش‌ها همه جا به چشم میخوردند. تا قصر راه طولانی‌ای در پیش نداشت اما با وجود جمعیت، رفتن از راه مستقیم با اسب براش تقریبا غیر ممکن بود.
با دیدن کوچه‌ی فرعی‌‌ای، سولی رو با خودش به داخل کوچه کشید و نوازشش کرد. پوزخندی زد و به حرف‌هایی که از دهانش بیرون اومده بودن فکر کرد.

- تو عمرم، انقدر دروغ نگفته بودم!

- حدس میزدم؛ آخه به ریخت و قیافت نمیاد.

Swear By The Moon S1Where stories live. Discover now