18

4.6K 687 370
                                    

_ نویسنده ای که محو می شود.....

بهت زده و ترسیده به سر کج شده جونگ کوک نگاه میکرد.

پاهاش توانشون رو با شنیدن صدای بوق بلند دستگاه هولتر ریتم قلب ، از دست دادند و روی زمین، کنار تخت زانو زد.

نگاه خیسش رو از خط صاف سبز رنگ روی دستگاه گرفت و به چشم های بسته جونگ کوک داد.

بزور زبان و لب هاش رو حرکت داد: ک..وک...عز... عزیزم؟....

جوابی نگرفت و همین باعث سیاه شدن دیدش شد...

بزور خودش رو جلو کشید و پسرکش رو تکان داد.

خواست گونه لیتلش رو نوازش کنه و اسمش رو فریاد بزنه که به عقب کشیده شد.

صدای ناواضح و نا آشنایی در گوش هاش پیچید اما توان درکش رو نداشت: لطفا بیرون بمونید آقای کیم...

به همین راحتی از جسم بی جون امگاش دور و دورتر شد و آخرین چیزی که قبل از بسته شدن در سبز رنگ دید، دست آویزان لیتلش از تخت بود...


دنیا دور سرش میچرخید.

خنده های زیبای امگاش لحظه ای از جلوی چشم هاش کنار نمی رفتن...

چشم های اشک آلود و تیله ایش، حالت های ایستادن کیوتش و کج کردن سرش وقت هایی که از تهیونگ چیزی می خواست...

لباس های کیوتی که به تن میکرد و با ذوق به تهیونگ نشان میداد...

همه و همه جلوی چشم هاش رژه میرفتن و اشک های آلفا شکسته رو بیشتر از قبل می کردند...

چند ساعتی از بیرون انداختنش از اتاق عمل میگذشت و تهیونگ در راهرو خارجی اون مکان، یک گوشه در خودش جمع شده بود و اشک میریخت.

دید که دوست هاشون فرزندشون رو تحویل گرفتند و دید که پاهای جین چطور بعد از حرف زدن با یکی از پرستار ها که از اتاق عمل خارج شده بود، شل شد و زمین افتاد...

همه چیز رو میدید اما چیزی حس نمیکرد.

اون آغوش امگاش رو میخواست و اگر اتفاقی برای اون می افتاد، قطعا دیوانه میشد...

هنوز ( دوست دالم) آروم و غمگین لیتل در گوش هاش میپیچید و ذهنش با یادآوری چشم های بی فروغ و آبی رنگ امگا، بیشتر زجرش میداد.

با شنیدن باز شدن در اتاق عمل، سریع بلند شد.

دکتری که با خستگی چشم هاش رو می مالید از اونجا خارج شد و تهیونگ سریع خودش رو به اون رسوند.

نمی تونست حرف بزنه و از شنیدن هر حرفی از طرف اون مرد هم میترسید.

جراح لی که مرد مسنی بود با دیدن چهره رنگ پریده و چشم های ورم کرده اش، جلو تر رفت و دست سرد تهیونگ رو در دست گرفت.

𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒 𝑂𝑚𝑒𝑔𝑎💖𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅💖Where stories live. Discover now