1ѕт ѕнoт / 7тн parт

6K 1.2K 107
                                    

تهیونگ نمیدونست چی باعث شده اولین رابطه ش با همجنسش رو برخلافِ رابطه های قبلیش با خانم ها ، اینقدر آروم و با حوصله پیش ببره!

اون مردِ بیکار و خوشگذرونی نبود... بلکه یک تاجر و یک سهامدارِ سرشلوغ بود که ساعات زیادی از روزش رو به کار کردن میگذروند و اونقدر درگیر خووندن و امضا کردن کاغذبازی ها و ملاقات با آدم های کله گنده بود که تقریبا زمانی برای شب زنده داری با همسرش نداشت!

اون حتی قبل از ازدواجش ، هیچوقت رابطه ی پایدار و دوست دخترِ جدی ای نداشت! بلکه نیازهای مردونه ش رو به روابط یک شبه میگذروند... روابطی که مطمئن بود فردا صبح ، قرار نیست صورتِ همخوابه ی شبِ پیشِش رو به یاد بیاره.

و حتی در کنار تمام این ها ، اون همیشه روابط شبانه ش رو سریع پیش میبرد و برای رفتن سرِ اصلِ ماجرا ، عجله داشت! چون میدونست وقتِ اضافی ای برای هدر کردن و ناز و نوازش های اضافی یا بوسیدن های بی موردِ غریبه ها نداره!

این کارها فقط همیشه مواردی بودند که حتی اگر هم توی حس و حالش بود، نمیتونست انجامشون بده... چون بیشتر مواقع زمانی براشون نداشت.

اما امشب چطور؟!
کسی نمی‌دونست....

اون به یاد داشت که حتی بعد از ازدواجش هم این وضعیت چندان تغییری نکرد...
اون و همسرش هر دو آدم های سرشلوغی بودند و کار کردن و بیزینس همیشه توی اولویت بود...حتی ازدواجِ اون دو نفر هم به خاطر پیشرفت و سودِ دو طرفه ی بیزینسِشون صورت گرفته بود!

شاید به همین خاطر بود که تهیونگ ، ازدواجش رو یک ازدواجِ کاملا موفق به حساب می آورد! چون اونطور نزدیک بودنِ شغل هاشون ، باعث شده بود اون دو نفر بهترین همخونه و همخوابه برای همدیگه بشند!

چرا که هر دو بیشتر روزشون رو به کار کردن توی اداره های مختلف میگذروندند و هیچکدوم چندان علاقه مند به گشت و گذار و گذروندنِ زمانِ عاشقانه ی دو نفره یا همچین چیزی نبودند و این حجم از اشتراکِ نظر ، باعث شده بود دو سال زندگیِ ساکت و آروم و یکنواختِ بی خطر و بدون چالشی رو بگذرونند.

اما تهیونگ نمیدونست چه چیزی این وسط طی این دو سال تغییر کرده بود که باعث شده بود همسرش هوایی بشه و هوسِ خیانت کردن ، اون هم با یک دختر ، به سرش بزنه و یک موجِ ناآرومی به دریای زندگیشون بندازه.

اما امشب ، تهیونگ خودش هم موجِ بعدی رو به اون دریا انداخته بود... چرا که حالا توی هتلِ خودش ، جایی درست وسط استخر-بالکنِ شیشه ایِ بالا ترین طبقه ، بدنِ برهنه ی یک پسرِ غریبه رو توی آغوشِش داشت و طوری لب های اون رو میبوسید و پوستِ سفیدِ تنش رو لمس میکرد که قبلا هیچوقت و برای هیچکس اینطور انجامش نداده بود!

تهیونگ رفتارِ خودش رو درک نمیکرد... نمیدونست چرا فقطِ مثلِ رابطه های قبلیش ، زودتر دست هاش رو وسطِ پاهای پسر یا بینِ لَپ های سفید و پنبه ایِ باسنش سُر نمیده و نمیره سر اصل مطلب؟

Piggy bank :::... ✔ Where stories live. Discover now