کیم تهیونگ با صدای زنگ موبایلش بیدار شد...
مثل هر صبح روز دیگه، بازدمش رو با سر و صدا بیرون فرستاد و روی تختِ راحتی که روش خوابیده بود، غلت زد تا اون آلارمِ کوفتیِ موبایلش رو خاموش کنه.
یک روزِ پُر کارِ دیگه از راه رسیده بود.
و اون باید هر چه سریع تر از تخت خوابش دل میکند و بعد از دوش گرفتن، سر میز مینشست و حین صبحانه خوردنش، برنامه ی کاریِ روزش رو چک میکرد تا بر اساس اون، کت و شلوار مخصوص امروزش رو انتخاب میکرد.اما... صبر کن ببینم!
اون چرا توی بالاترین طبقه ی هتل خودش خوابیده؟!
و چرا هیچ لباسی تنش نی-اوه.... آها.
حالا همه چیز رو به خاطر میآورد.
اون، شبِ پیش رو مثل هر شب دیگه ای نگذرونده بود!
به هیچ وجه اینطور نبود!شبِ پیش...
اوه شبِ پیش...
اون قرار بود اون خاطره رو حالا حالا ها به یاد داشته باشه!اما همچنان فراموش نکرده بود که در ازای تمام خاطرات و تجربه های جدیدی که از شب پیش بهش اضافه شده بود، هنوز یک پیاسِ آخرین مدل با تمام تجهیزات و بهترین وسایل جانبیش، به مردی که تمام اون خاطرات رو باهاش شریک بود، بدهکار بود!
اوه... حالا که بهش فکر میکرد...
همخوابه ی دیشبش کجا بود؟!تهیونگ پلک هاش رو مالید و با پریدنِ خواب از سرش، روی آرنج هاش بلند شد تا دور و برش رو ببینه؛ لباس هایی که شبِ پیش، یکی یکی از تنِش کنده شده و بی حواس روی زمین پرت شده بودند، هنوز همونجا بودند...
اما اون لباس ها، فقط لباس های خودش بودند!اون زیر لب با خودش خندید:
"که اینطور... پس پسره نصفه شب رفته!"و البته که این براش عجیب نبود... چون این فرضیه توی سرش کاملا ممکن بود که اون پسر، به قدری باهوش بوده که پولی که طیِ تمام شب پیش به حساب خودش میریخته رو چک کرده باشه و وقتی که دیده مقدارش از چیزی که همیشه فکرش رو میکرده هم بیشتره، فقط هر چی سریعتر لباس هاش رو پوشیده و قبل از اینکه مردِ دیگه بیدار بشه و از کاری که کرده بوده پشیمون بشه یا پول ها رو ازش بگیره یا هر چیزِ دیگه ای، دُمِش رو روی کولش گذاشته و در رفته!
پس تهیونگ بالا تنه ش رو بلند کرد و با نشستن روی تخت، پیش خودش پوزخند زد:
"باهوش بودی که فرار کردی، بچه! ولی انگار اونقدر باهوش نبودی که علاوه بر اون پول ها، بمونی و پلی استیشنی که ازم طلب داشتی رو هم بگیری!"اما پوزخند های از خود راضی و لحنِ مغرورش هنوز زیاد ادامه پیدا نکرده بود که لحظه ی بعد، با کنار زدنِ پتو از روی خودش، چشمش به عضوش افتاد............
و فریادش، تقریبا تمام شیشه های هتل رو لرزوند:
"وااااااات دههههه فااااااااک!؟!؟!؟!؟"اون نمیتونست چیزی رو که چشم هاش بهش میگفتند، باور کنه... نه! به هیچ وجه نمیتونست!
اما حالا که فکرش رو میکرد، همچین کاری بیشتر از هر چیزِ دیگه ای به مردی که شب پیش باهاش هم آغوش شده بود، میومد.
YOU ARE READING
Piggy bank :::... ✔
Fanfictionıllıllı قُلَّکِ خوکی ıllıllı ~.~ ~.~.~ "رفیق... تو واقعا باید روی روش های مخ زدنت کار کنی! میتونستی حداقل قبلش برام یک مشروب بخری!" "بهتر نیست تعارفات و تشریفاتِ مسخره رو کنار بگذاریم و زودتر بریم سرِ اصل مطلب؟ به هر حال هر چی زودتر به هتلِ برسیم ،...