حسِ بوسیده شدنِ گردنش و ضربه های نرم و ریتمیکی که صبورانه که به پایین تنه ش وارد میشد، جونگکوک رو طوری بین زمین و آسمون معلق نگه داشته بود که نمیدونست باید چیکار کنه؟!
و این حسِ لعنتی داشت کم کم گیجش میکرد....چرا اون مرد فقط مثلِ طوری که خودش با همه ی دخترهای سن بالاتر از خودش خوابیده بود، نهایت سرعتش رو به کار نمیگرفت و با دیوونه کردنش، هر دوی اونها رو هر چه زودتر به اوج نمیرسوند؟!
و این گیج و منگی بالاخره به شکایتِ زمزمه واری روی لب هاش ختم شد:
"ع-عاح....! خسته شدی، آجوشی؟! هوم...؟! برای همین اینقدر آرومی؟!"ولی خنده ی کوچیک و بمِ کنار گوشش، نظر دیگه ای داشت:
"هم سن و سالهات فقط دوست دارند زودتر خالی بشند... مگه نه؟!"و جونگکوک با کمی عقب کشیدنِ موهایی که هنوز توی چنگ داشت، صورتِ مرد رو از گردن خودش بیرون کشید و درست مقابل چهره ی نیشخند زده ی خودش نگه داشت:
"میخوای بگی که... خودت... هاح!... خودت هیچوقت این کار رو نکردی؟"و مرد باز هم بدونِ متوقف کردن حرکت های منظم و عمیقِ کمرش، مخالفت کرد:
"اتفاقا برعکس! اونقدر هر بار توی کارم عجله کردم که حالا، وقتی واقعا یکی رو پیدا میکنم که ارزشش رو داره، حتی اگه بشه کاری کنم که این وضع یک ثانیه ی دیگه بیشتر ادامه داشته باشه، انجامش میدم!"لعنت!
لعنت!
لعنتی لعنتی لعنتی!خیلی خب!
جونگکوک تسلیم شده بود!
اون مرد زیادی توی لاس زدن و بازی بازی کلمات خوب بود! خیلی خیلی بیشتر از یک "آجوشی"....!پس لحظه ی بعد با خنده ی کوچیکی چشم هاش رو چرخوند و مقابلِ خواسته ی مرد تسلیم شد:
"پس انگار قرار نیست به این زودی ها از دستت خلاص بشم... مگه نه آجوشی؟"و تهیونگ بارِ دیگه به زبون بازی های پسر خندید و سرش رو به نشانه ی مخالفت، به دو طرف تکون داد:
"هنوز حتی ذره ای هم به اون لحظه که میذارم بری، نزدیک نیستیم!"البته که جونگکوک از اعتراف کردن این حقیقت توی سرِ خودش تعجب کرده بود... ولی اون هم خوب میدونست که هیچ شکایتی در مقابلِ بیشتر دراز کشیدن زیرِ تنِ اون مرد نداره!
اون عضوِ لعنتی نقطه ی حساسش رو بازی میداد و مردی که روی تنش قرار داشت، خوب میدونست که داره چیکار میکنه!
پس لحظه ی بعد لب های صورتی و باریکِ مرد باز هم روی لب های پسر نشستند و اونها رو بوسیدند... طوری که انگار این کار، تفریحِ جدید و مورد علاقه ی لب های خودش بود!
تهیونگ هیچوقت همچین چیزی رو واضحا در برابر کسی به لب نمی آورد... ولی واقعا از این متنفر بود که لب هاش حین عشق بازی، بیکار باشند!
و همراهی کردن های شیرینِ پسری که آروم و مردونه روی لب هاش ناله میکرد و وقتی گاهی مرد توی لیسیدنِ پرسینگِ زبونِ اون زیاده روی میکرد، زیر لب میغرید و موهای سرش رو که به چنگ داشت کمی به عقب میکشید، بهترینی بود که تا حالا داشته!
YOU ARE READING
Piggy bank :::... ✔
Fanfictionıllıllı قُلَّکِ خوکی ıllıllı ~.~ ~.~.~ "رفیق... تو واقعا باید روی روش های مخ زدنت کار کنی! میتونستی حداقل قبلش برام یک مشروب بخری!" "بهتر نیست تعارفات و تشریفاتِ مسخره رو کنار بگذاریم و زودتر بریم سرِ اصل مطلب؟ به هر حال هر چی زودتر به هتلِ برسیم ،...