جونگکوک بعد از گذروندنِ یک روزِ شلوغ دیگه، همراه با کلی جزوه نوشتن سرِ کلاس های مهم و تلاش برای نخوابیدن سرِ کلاس های خسته کننده ی دانشگاهش، بالاخره داشت به خونه برمیگشت...
عضله ی گرفته ی پشت گردنش رو با کلافگی ماساژ داد و زیر لب با کلافگی آه کشید.
کوله ش روی دوشش سنگینی میکرد و بدنش به خاطر فعالیت های خاص دیشبش بیشتر از همیشه احساس خستگی شدیدی داشت...اون همین الانش هم به خودش قول داده بود که به محض اینکه پاش به اتاقش برسه، هرطور شده از زیر سوال های مادرش در میره و طولانی ترین حمومِ آب گرمِ دنیا رو به خودش هدیه میده!
پس با این امید، قدم هاش رو سریع تر برداشت تا زودتر تنِ خسته ش رو به خواسته ش برسونه...
اما صدایی که اسمش رو داد زد، بهش میگفت که بعد از ماجراجوییِ بیش از حد شجاعانه و دیوانه وارِ دیشبش، هنوز برای به آرامش رسیدن زیرِ قطراتِ گرمِ دوش، زوده:
"هی! جئون جونگکوک!"پاهای جونگکوک از حرکت ایستادند....!
و گوش هاش برای چند ثانیه ی اول، اون صدا رو کاملا غریبه و ناشناخته اعلام کردند! ولی فقط چند ثانیه مکث کافی بود تا صاحبِ اون صدای بَم رو به خاطر بیاره؛پس با چشم های درشت شده و نگاهی تقریبا طلبکار و شاکی، برگشت و خیره به مردی که ماشینِ مدل بالای محشرش رو پارک کرده بود و داشت با قدم های بلند به سمتش میومد، لب باز کرد:
"آجوشی؟!"فاک بهش!
تهیونگ نمیتونست باور کنه!
اون هنوز هم داشت از اون لفظ استفاده میکرد؟!اما الان وقت غر زدن سر اون لفظ نبود.
پس فقط خودش رو سریع تر به پسر رسوند تا کلماتِ نه چندان مؤدبانه ای که به احتمال خیلی زیاد قرار بود تا چند ثانیه ی دیگه به لب بیاره رو فریاد نزنه!و پسر تقریبا با رسیدنِ مرو جلوی پاهاش، قدمی به عقب برداشت و مرد، در لحظه دست هاش رو به کمرِ شلوارِ ست با کتِ خاکستری رنگش زد و شاکی تر از همیشه لب باز کرد:
"دستم انداختی؟! فقط یک کُد پستی؟! همین؟!"جونگکوک احمق نبود...
قرار نبود به خاطر یک دیوانگیِ مسخره که شبِ پیش انجام داده بود و از قضا آثارش تا حالا دنبالش اومده بود، آبروی مادرِ مجردش و خودش رو به باد بده!پس فقط بدون اینکه به شکایت های مرد و یا حتی جوابی برای حرف هاش فکر کنه، بلافاصله نگاهش رو روی پنجره های ساختمون های اطراف چرخوند و وقتی مطمئن شد کسی اونجا نیست، کوله ش رو روی دوشش جابجا کرد و با اخمِ غلیظی رو به مردِ شاکی دستور داد:
"خفه شو و دنبالم بیا."
تهیونگ حتی فرصت نکرد به خاطر اون کلماتِ غیر منتظره اعتراض و یا مخالفت کنه!
چون پسر همین الانش هم بعد از جابجا کردن کوله ش روی دوشش، راه خودش رو گرفته و رفته بود و اون میدونست که اگه همین الان دنبالش راه نیوفته، قطعا گُمِش میکنه...
YOU ARE READING
Piggy bank :::... ✔
Fanfictionıllıllı قُلَّکِ خوکی ıllıllı ~.~ ~.~.~ "رفیق... تو واقعا باید روی روش های مخ زدنت کار کنی! میتونستی حداقل قبلش برام یک مشروب بخری!" "بهتر نیست تعارفات و تشریفاتِ مسخره رو کنار بگذاریم و زودتر بریم سرِ اصل مطلب؟ به هر حال هر چی زودتر به هتلِ برسیم ،...