1ѕт ѕнoт / 12тн parт

6K 1.1K 65
                                    

دست های قدرتمندِ مرد، کمر پسر رو کمی از روی تخت بلند کردند و تهیونگ بعد از قرار دادن یک بالشت زیر تنِ اون، مطمئن شد که همخوابه ش قرار نیست اذیت بشه...

و لحظه ی بعد جونگکوک با حس کردنِ دو انگشتِ کشیده ی مرد که دوباره بعد از بازی کردن با حفره ش، چندین بار واردش شدند و دوباره بیرون کشیده شدند، سرش رو به سمتی چرخوند و لب هاش رو از زیر بوسه های نفسگیرِ مرد نجات داد...

لعنتی...! حالا نفس نفس زدن هاش بهش اجازه نمیدادند راحت حرف بزنه:
"آجوشی... داری زیادی.... لفتش میدی!"

و البته که مرد مو طلایی هم نفس نفس میزد:
"مگه... نگفتی‌‌‌‌... که مواظبت باشم؟!"

جونگکوک بارِ دیگه به موهای مرد چنگ زد و لب باز کرد:
"من خوب میدونم که چی گفتم... ولی... الان... فقط.... فاک! ولش کن... فقط ادامه بده!"

و فقط یک صدم ثانیه برای تهیونگ کافی بود تا چیزی که توی سر پسر می‌گذشت رو حدس بزنه و با خباثت لب باز کنه:
"صبر کن ببینم... درست میشنوم؟"

جونگکوک تقریبا برای يک لحظه نیازِ بی اندازه ی بدنش رو فراموش کرد و چند بار با گیج و منگی پلک زد:
"چی‌‌‌...؟ منظورت چیه؟"

تهیونگ با افتخار و پیروزی زمزمه کرد:
"تو داری برای من بی قراری میکنی...!"

چشم چرخوندنِ جونگکوک حتی توی اون تاریکی هم مشخص بود:
"محض رضای فاک چرت و پرت نگو آجوشی!"

اما اون مرد با اون زمزمه های بم و از خود مطمئنش قرار نبود کم بیاره! چون همین الانش هم خوب میدونست که حق با خودشه:
"انگار لفظِ آجوشی اونقدرها هم مناسبم نیست... مگه نه؟ چون هر چی باشه... یک آجوشی هیچوقت نمیتونه اینجوری بی قرارت کنه! میتونه؟!"

و پسر که تا همین الانش هم به خاطر رفتارهای عجیب و غیرقابل پیش‌بینی بدن خودش گیج شده بود، واقعا حوصله ی بحث کردنِ بیشتری رو نداشت:
"م- من.... فاک! بی خیال! میشه فقط ادامه بدیم؟"

همونطور که مرد هم حالا نمیخواست بیشتر از این برای تصاحب کردن تنِ پسر صبر کنه:
"هر چی تو بخوای!"

و انگار که اون دو قول و قرارِ پنهانی ای بین لب هاشون گذاشته باشند، به محض تموم شدنِ جملات، بوسه ها دوباره از سر گرفته شد...

این دفعه یک چیز فرق میکرد...
و هر دوی اونها این رو میدونستند!
اینکه این‌بار بدن هاشون بی پروا تر شده بود...

این بار پسر با هر بار فرو رفتن انگشت های مرد درون حفره ش، نه تنها عضلاتش رو منقبض نمیکرد، بلکه گاهی قوصِ خیره کننده ای هم به کمرش میداد و با زبانِ بدنش، بیشتر و بیشتر میخواست!

درست همونطور که این بار مرد هم قصد نداشت عقب بکشه و تمامِ هوش و حواسش رو به ریز ترین حرکاتِ تنِ پسر و کوچیک ترین صداهایی داده بود که حین بوسه های نفس‌گیرِشون، با بازدم از بین لب های سرخِ جونگکوک خارج و بین بوسه شون خفه میشد...

و انگار حالا هر دوی اونها میدونستند که بیشتر و بیشتر از تنِ دیگری می‌خواستند!

پس درست لحظه ای که مرد بدنش رو کمی از روی پسر بلند کرد تا دوباره لوب رو پیدا کنه و عضوِ سخت شده ش رو برای حفره ی پسر آماده کنه، جونگکوک به زحمت دستش رو به امید اینکه یک بسته ی کاندوم توی یکی از کشوهای میز کوچیک کنار تخت پیدا کنه، دراز کرد...

اوه...! همونطور که فکر میکرد، اونجا چندین بسته کاندوم مختلف بود! انگار که "شانس" قرار بود به ازای تمام نبودن هاش توی زندگیشمِ پسر، امشب رو مدام براش معجزه بسازه!

اما این فکر فقط تا وقتی توی سرش موند که مرد اون بسته ی کاندوم رو بین انگشت های پسر دید و چهره ش رو با نارضایتی در هم کشید:
"شوخی میکنی؟!"

اما ابروهای طلبکارانه بالا انداخته شده ی جونگکوک میگفت که اون از جدی هم جدی تر بود:
"معلومه که نه!"

خب... البته که اونها به‌خاطر مسائل بهداشتی هم که شده بود، باید از اون کاندوم استفاده می‌کردند... ولی لعنت بهش! تهیونگ از اون کوفتی ها متنفر بود!

اون با خودش میگفت که آخه چرا باید درست وقتی که عضوِ محشر و سرحالش از همیشه خوشحال تر و ذوق زده تره، توی یک پلاستیکِ کوفتی خفه ش کنه؟!

پس سعی کرد نظر پسر رو عوض کنه:
"اگه بدونِ اون انجامش بدیم، علاوه بر کنسول بازی ای که برات میخرم، تمام بازی های ترند و مشهور رو هم همراهش برات سفارش می-‌‌‌.... هی! هی! حداقل اولش به پیشنهادم گوش بده!"

اما جونگکوک که حالا بی توجه به حرف های مرد، کاندوم رو باز کرده و روی عضو مرد کشیده بود، با بی خیالی نسبت به حرف های مرد و کاملا مطمئن از تصمیمِ خودش، حرفش رو زد:
"توی این مورد حتی اگه کل این هتل رو هم به اسمم بزنی، باز هم قرار نیست باهات موافقت کنم! پس بیخودی تلاش نکن... نظرم عوض نمیشه!"

و تهیونگ باز هم با شکست خوردنِ روش هاش در مقابلِ پسر، بارِ دیگه توی سرش به خودش یادآوری کرد که نامجون هیونگش، واقعا متفاوت ترین مردِ روی کره ی زمین رو برای شرط بندی شون انتخاب کرده بود!

مرد تقریبا لب هاش رو برای شکایتِ بیشتر یا حتی یک پیشنهادِ وسوسه انگیز تر از همیشه باز کرده بود که لحظه ی بعد با صحنه ای که مقابل چشم هاش دید، کاملا لال شد!

حالا پسر دست هاش رو زیر زانوهای خودش گرفته بود و مقابل چشم های مرد، پاهای لعنتیِ خوش تراشش رو طوری برای اون بالا نگه داشته و از همدیگه باز کرده بود که انگار اون شب، شبِ تولدِ تهیونگه و اون پسر، یک کادوی تمام عیار فقط و فقط برای اونه!

محض رضای فاک! وقتی قراره بدنِ همچین الهه ای رو تصاحب کنی، ديگه چه فرقی میکنه که به زور کاندوم پوشیده باشی یا نه؟!

این صدای فریادِ ناخودآگاهش توی مغزش بود!
و البته که حق با اون بود‌‌‌...

پس لحظه ی بعد مقدار بیشتری از لوب رو روی عضوِ بی صبرش ریخت و درحالی که تمام دلخوری هاش از قضیه ی کاندوم رو فراموش کرده بود، دوباره روی تنِ پسر خیمه زد و حینی که عضوش رو به نرمی روی حفره ی پسر فشار میداد، روی لب های اون زمزمه کرد:
"بدنت حالا به اسمِ منه... پسر جون!"

و جوابِ جونگکوک درحالی که همونطور پاهاش رو بالا نگه داشته بود و نیشخند به لب داشت، باز هم برخلاف تمام تصوراتِ مرد بود:
"مگه خوابش رو ببینی... آجوشی!"











○°●•○°●○•♡!

Piggy bank :::... ✔ Donde viven las historias. Descúbrelo ahora