پارت12

3.3K 614 84
                                    

+لعنت بهش
تفنگ و به طرفی پرت کردو با فشردن دست زخمیش سرشو به بشکه آهنی تکیه داد ،صدای گلوله بوی خون چیزی نبود که حالشو بد کنه اما زخم روی دستش توانایی ادامه دادن مبارزه رو ازش میگرفت
باید زودتر فکری میکرد،نمیتونست دست روی دست بزاره تا مثل یه احمق بمیره ،نه مسلما جیمین همچین اجازه ای نمیداد
"بیا بیرون کوچولو دیگه راه فرار نداری
یکی از اونا زمزمه کردو بقیه با حرفش شروع کردن به خندیدن که جیمین لعنتی به هشون فرستاد وآهی از درد کشید
+جیمین تو میتونی !مثل همیشه فقط فکر کن و یه راه فاکی برای نجات پیدا کن
چشمای تیز بینش مشغول رصد کردن اطراف شد به جز قفسه های آهنی زنگ زده و وسایل نجاری یه باکس بابرچسب آتیش نظرشو جلب کردو باعث شد ابروهاش بالا بپره ،پس این راه نجاتش بود

"دیگه داری وقت و تلف میکنی مجبورمون نکن همینجا دخلت و بیاریم
جیمین پوزخندی به احمق بودنشون زد و بایه لحن ساختگی زمزمه کرد
+ب...باشه ف...فقط یکم آخخ...بهم زمان بدین
"میدونیم زخمی شدی پس بیشتر از این وقت وتلف نکن و بیا بیرون
+از کجا ... بدونم بهم شلیک نمیکنین ؟
از مکالمه ساختگی پیش رو افتاده استفاده کردو بالاخره بعد کلی تلاش موفق شد باکس چوبی وبا پا سمت خودش بکشه
"تو در جایگاهی نیستی که بهمون بگی چیکار کنیم یا نه بهتر نیست فقط ار اون سوراخ موشت بیای بیرون موش کوچولو؟
وبازهم صدای قهقه های مسخرشون کل فضای انبارو پر کرد
نگاهی به مواد منفجره توی جعبه انداخت باتوجه به نوع و کارایی خطرناک بعضیاشون میتونست برنده این مبارزه باشه فقط باید احتیاط میکرد
بیشترین ضربه به دشمن بدون آسیب دیدن شاید سخت باشه اما غیر ممکن نیست نه برای اون که تشنه ی پیروزی بود

دستاشو بالای سرش گذاشت، تلو تلو خوران سمتشون حرکت کرد طوریکه انگار انگیزه ای برای زندگی نداره و محتاج بخششه
+لطفا...آه...کاری باهام نداشته باشین
یکی از اون 26نفر باقی مونده به سمتش حرکت کرد و به محض رسیدن به امگای زخمی اونو توی بغلش گرفت
"موش بیچاره ببین به چه حال و روزی افتادی؟بهتر نبود از همون اول خوراک گربه میشدی؟
نیشخندی زد، سرشو بالا آوردو با چشمای حیرت زده بهشون نگاه کرد که همگی از این نوع نگاهش احساس بدی پیدا کردن ،چطور یه نفر در اوج ضعف و بدبیاری میتونست اینجوری لبخند بزنه؟
مشتشو بالا آورد، با هل دادن آلفایی که اونو توی بغلش نگه داشته بود چند قدم ازش فاصله گرفت و باصدای بلندی داد زد
+ ببخشید که قرار نیست توی ضیافت شیطان شرکت کنم اما قربانیامو براش میفرستم
به محض باز کردن دستش و دیده شدن ضامن چندین نارنجک توی اون همه ترسیده ازش فاصله گرفتن غافل از اینکه جیمین تمام اون نارنجکارو توی لباس مردیکه بغلش کرده بود از قبل جاساز کرده
اینبار جیمین خندیدو بقیه با ترس و وحشت بهش نگاه کردن اون شخص اون امگای لعنتی خود مرگ بود نباید میزاشتن زندگیشونو به سخره بگیره اما دیگه دیر شده بود ...
فقط چند ثانیه وقت داشت ،برای نجات زندگیش برای رهایی از جهنم سوزان، به سرعت عقب گرد کردو دوباره پشت همون بشکه آهنی پناه گرفت
دستاشو روی گوشاش گذاشت تا فراصورت امواج آسیب جدی بهش نزنه
1....2....3و بومممم !!!
صدای وحشتناکی بود که توی تمام فضا پخش شدو بعد از اون شعله های آتیش کل مکان و پر کرده بود
دستاشو پایین آورد یکی از پاهاشو توی شکمش جمع کردو بی هدف به روبروش خیره شد ،خاکستر و دوده های حاصل از انفجار مثل بارون سیاهی بود که روی بدنش میریخت اما کدوم سیاهی بالاتر از تیرگی قلبش بود؟احساس غم و ناراحتی مثل بغضی بود که گلوشو میفشرد، جون سالم به در برده بود اما احساس مرگ میکرد ساعت 11شب بود حدودا 6ساعت از دزدیده شدنش میگذشت وهیچ کس متوجه این اتفاق نشد یا اگرم شد تلاشی برای فهمیدن این موضوع که اون کجاست نکرد درسته تو موقعیتای پر خطر زیادی قرارگرفته بودو تونسته بود از همشون به سختی عبور کنه اما این یکی واقعا روی قلبش سنگینی میکرد
چرا انتظار داشت جونگ کوک هر لحظه از راه برسه و کمکش کنه؟چرا بهش امید داشت ؟شاید چون همه ی این اتفاقا تقصیر خودش بود که باعث شد توی همچین وضعیتی گیر بیفته
ممکن بود بمیره یا از اون بدتر بهش تجاوز بشه اونم بدون اینکه کسی بفهمه ،چرا؟چون میخواست خودشو قوی نشون بده ؟چون میخواست به دنیا بفهمونه امگا ها ضعیف نیستن ؟یا شایدم بخاطر برخورد سردی که با دیگران داشت همچین بلاهایی سرش میومد؟
سرشو به دوطرف تکون داد تا افکار پوچ و بیهوده رو از مغزش بیرون کنه نباید خودشو میباخت چون میدونست چقدر قدرتمندو قویه اگه میخواست منکر این موضوع بشه کافی بود یه نگاه به اطرافش بندازه تا دوباره به خودباوری برسه
از جاش بلندشد، دستی به صورتش کشید و پشت سر هم سرفه کوتاهی کرد بخاطر دود و آتیش نمیتونست خوب ببینه اما در باز شده انباری و نوری که از بیرون نشات میگرفت باعث میشد راهشو برای خروج از انباری پیداکنه

به محض خروج از انباری نفس عمیقی کشیدو هوای خنک و تازه رو وارد ریه هاش کرد ،بالاخره میتونست نفس بکشه و این و قدر دان خدا بود که با وجود تمام گناهانش دوباره اجازه ی زندگی کردن بهش داده بود
لبخند محوی زد کنار دیوار سرخورد و روی زمین افتاد
خیلی خوابش میومد اما نمیتونست راحت بخوابه وقتی هنوز جونش در خطر بود
صدای چرخ ماشین و بعد از اون قدمای سریعی که بهش نزدیک میشدن دوباره حس دلهره و ترس خفیفی بهش القا کرد، سعی کرد از روی زمین بلند شه اما پاهاش کوچیکترین همکاری باهاش نمیکردن پس فقط به برداشتن چاقوش بسنده کردو منتظر شد

جونگ کوک نگاهی به انباری سوخته انداخت و با یه اشاره به افرادش مشغول گشتن اون مکان شدن
از وقتی متوجه ربوده شدن جیمین و پیامای عجیب غریب دنیل شده بود احساس بدی داشت
اون شاید از جیمین تنفر داشت اما خواهان مرگشم نبود نمیتونست بزاره یکی دیگه از افراد زندگیش با اشتباه اون بمیرن
خاطرات بد و حس عذاب وجدان پاشو به این مکان باز کرده بود تا برای نجات اون امگای تلاش کنه
امگایی که همسرش بود و باوجود تمام دردسراش نباید میزاشت اتفاقی براش بیفته
"قربان یه چیزی پیدا کردم
با شنیدن این جمله فورا خودشو به اون قسمت رسوند و با کنار زدن افرادش متوجه جسم مچاله شده پسر کنار دیوار شد ،درحالیکه روی زمین افتاده بودو خونریزی داشت
شتی زیر لب گفت و کنارش روی زمین زانو زد . بون گرم و تب دارشو توی بغلش گرفت و به چهره ی رنگ پریدش خیره شد
_احمق
از روی حرص و عصبانیت زمزمه کردو دندوناشو روی هم سایید شاید خودش متوجه نمیشد اما گرگ آلفاش به شدت از دیدن وضعیت امگاش خشمگین بود و احساس ناراحتی میکرد
از روی زمین بلند شد و سمت ماشین حرکت کرد ، میتونست حس کنه بدن امگا هر لحظه گرم تر میشه این موضوع اونو می ترسوند نباید بلایی سرش میومد
به محض نشستن توی ماشین نگاه جدی به راننده انداخت و بالحن جدی که لرزه به تن هر آلفایی مینداخت گفت
_بهتره تا 10دقیقه دیگه عمارت باشیم وگرنه خودت میدونی چه بلایی سرت میارم
راننده با ترس چشمی گفت و با فشردن پاش روی پدال گاز با سرعت به سمت عمارت حرکت کرد و جونگ کوک بدون هیچ حرفی تا آخر مسیر به چهره ی زیبای امگا خیره شد ،کسی که کم کم داشت باعث تغییراتی توی قلب سنگی ترو آلفای قدرتمند میشد

 بون گرم و تب دارشو توی بغلش گرفت و به چهره ی رنگ پریدش خیره شد _احمق از روی حرص و عصبانیت زمزمه کردو دندوناشو روی هم سایید شاید خودش متوجه نمیشد اما گرگ آلفاش به شدت از دیدن وضعیت امگاش خشمگین بود و احساس ناراحتی میکرد از روی زمین بلند شد و سمت م...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.











پارت 12
میدونم یه سری اشکالات داره دیگه شرمنده
امیدوارم از این پارت لذت ببرین
تایم آپشم احتمالا یا شنبه میشه یا دوشنبه شایدم هردو روز باز باید ببینم میشه یا نه
مواظب خودتون باشین دوستون دارم💋❤

🌌🌌🌌🌌🌌🌌🌌🌌🌌🌌🌌🌌🌌🌌🌌🌌

𝓼𝓽𝓪𝔂 𝔀𝓲𝓽𝓱 𝓶𝓮Where stories live. Discover now