پارت 35☆

2.7K 477 82
                                    

+کوک؟
_بله عزیزم
+کجایی؟
جونگ کوک تک سرفه ای کرد و اشاره ای به موبایلش کرد تا به پدرش بفهمونه این تماس مهمترین تماس زندگیشه، جئون کلافه هوفی کشید درعرض نیم ساعت این 34باری بود که پسر امگا تماس میگرفت و جونگ کوکم هرسری شاد تر از دفعه پیش جوابش و میدادو تاکید میکرد این آخرین باره
+خوبی جونگ ؟
_بیب چیزی شده؟داری نگرانم میکنی
+من ...هوف میخوام بیام شرکت بعد باهم میریم خونه
جونگ کوک با شنیدن این حرف چشماش درشت شد و فورا مخالفت کرد
_نه مینی!قرار بود خونه پدرت بمونی تا من بیام و باهاشون حرف بزنم یادت رفته ؟چیزی اذیتت میکنه که نمیتونی به من بگی؟
آره!!!اذیتش میکرد، خیلی چیزا اذیتش میکرد اما هیچ کدوم از نگرانی ها و اضطرابی که داشت
شامل حال خودش نمیشد!چون میدونست هیچ بلایی سرش نمیاد اونم با وجود امنیت ویژه ای که دو خاندان براش در نظر گرفتن اما از جانب جونگ کوک ...خب تا حدود زیادی برای آلفاش نگران بود چون اون تلفن چیزی نبود که بتونه به راحتی ازش بگذره
درسته جیمین قدرتمند و شکست ناپذیر بود اما کوچیکترین آسیب به خانوادش میتونست کاری کنه حصار فولادینش ذوب بشه و هیچ دفاعی در برابر دشمن نداشته باشه پس باید محطاطانه عمل میکرد و به حرف عقلش گوش میکرد

+همین که گفتم من میام تو هم نمیتونی جلوم و بگیری ...بوقققق
_الو ؟جیمین؟
متعجب به صفحه گوشیش نگاه کردو تکخند حرصی زد
ذهنش آماده یه تشنج اساسی بود تا اون و از پا دربیاره
نمی فهمید چرا امگاش انقدر عجیب غریب رفتار میکنه اما حدس اینکه قراره اتفاق بدی بیفته حسی نبود که بتونه نادیدش بگیره
^جونگ کوک افتخار میدی
با صدای پدرش به خودش اومد و لبخند محوی زد،قبل از هرچیز باید به جلسه مهمی که پدرش ترتیب داده بود ریاست میکرد

_ خب آقایون به کجا رسیدین؟
"قرار شد مجتمع تجاری جئون جونگ سان تو بیش از 30کشور ساخته و افتتاح بشه
_خوبه پس خودتون روی پروژه نظارت داشته باشین جناب لیونگ شما شخص باتجربه و مشهوری در این زمینه هستین
جئون لبخندی به پسرش زد و سرش و با رضایت تکون داد
^ مایلم به افتخار این پیشرفت بزرگ دعوتتون کنم به بار شخصیم امیدوارم همتون قبولش کنین
هر 6نفر با جواب مثبت پیشنهاد جئون بزرگ و قبول کردن و بلافاصله پس از اتمام جلسه جونگ کوک از شرکت خارج شد تا به دیدن امگاش بره

هنوز چند قدم باماشینش فاصله داشت که صدای زنگ موبایلش بلند شدو اونو سرجاش متوقف کرد
شاید جیمین بود ،شایدم کسی بود که قراره زندگی آرومی که بعد از سختی های زیادی به دستش آورده بود نابود کنه اما جونگ کوک به هوای گزینه اول بدون دیدن شخص شماره گیرنده تماس و برقرار کرد
_بیب من دارم میام یکم طاقت بیار
*اوه ددی دلم برای اینجوری صدا کردنت تنگ شده بود
جونگ کوک بلافاصله اخم غلیظی کرد و مشت گره شدشو روی سقف ماشین گذاشت ،صدایی که میشنید ممکن نبود اون لعنتی جرعت همچین کاری و داشته باشه ...
_ فکر نمیکردم همچین جرعتی از خودت نشون بدی هرزه
*ددی،بیبی دلش برات تنگ شده
_باید ازم ممنون باشی که تا الان زیرم جون ندادی
صدای خنده های گوش خراش پسر پشت تلفن پیچیدو باعث کلافگی جونگ کوک شد کاش قابلیت این و داشت تا گوشی و توی حلقومش فرو کنه اینطوری دیگه صدای گوش خراش و خنده های مسخرش و نمیشنید
*من اومدم ددیم و یه بار برای همیشه پس بگیرم کوکا
جونگ کوک نیشخندی زد
_حتی توی خواباتم به آرزوت نمیرسی
*پس کشتن جیمین چی !اونم توی خواب نمیتونم ببینم ؟اوه کوک خیلی حیف شد چون من قراره توی واقعیت ...
_خفه شو حرومزاده عوضی هه تو منو چی فرض کردی ؟فکر کردی دست روی دست میزارم تا یه سگ گر گرفته زندگیم و ازم بگیره ؟سخت در اشتباهی چون امشب با این گوه خواریات قراره آخرین شب زندگیت و تجربه کنی
این و گفت و بلافاصله گوشی و قطع کرد، تمام عضلات بدنش منقبض شده بودن و رگ دستاش از شدت فشار زیادی که به مشتش میاورد روبه کبودی میرفتن اما هیچ کس از میزان خشم و عصبانیتی که مثل کوره سوزان تروآلفای قدرتمند و از درون میسوزوند خبر نداشت
این عطش و شعله های برافروخته قرار نبود تا قبل از مرگ اون آفت کم یا خاموش بشه
سوار ماشینش شد و روبه افرادش گفت
_زودتر پیداش کنین، امنیت عمارت باید همه جوره تضمین شده باشه و روی تک تک رفت و آمدا تمرکز کنین تا وقتی نگفتم هیج غریبه ای حق نداره پاش و تو عمارت من بزاره فهمیدین ؟
سه محافظ بله ای گفتن که جونگ کوک دستور حرکت داد ،باید زودتر امگاش و میدید
حالا علت بی قراریای جفتش و پشت تلفن و نگرانی توی لحن حرف زدنش و میفهمید پس همه اینا زیر سر اون امگای لعنتی بود
باید پیداش میکرد، باید مطمئن میشد دیگه هیج اثری از شخصی به نام یئون وجود نداره
فقط اون موقع بود که میتونست با خیال راحت کنار همسرش بمونه و روی زندگی مشترکش تمرکز کنه

𝓼𝓽𝓪𝔂 𝔀𝓲𝓽𝓱 𝓶𝓮Donde viven las historias. Descúbrelo ahora