^هیونگ دلم برات تنگ شده بود
جانگیون گفت و بی معطلی جونگ کوک و به آغوش کشید و سرش و روی سینه پهنش گذاشت به قدری دلتنگ محبت و گرمای وجودش بود که نمیشد با هیچ جمله یا واکنشی توصیفیش کرد، حالا !در این لحظه تنها چیزی که نیاز داشت بغل پر مهرش بود
_کی برگشتی؟
لبخندی زد و خودش و عقب کشید
^دیروز برگشتم ولی رفتم خونه خودم میخواستم سوپرایزت کنم راستی نگفته بودی ازدواج کردی
جیمین با شنیدن این حرف قدمی به جلو برداشت دست به سینه روبروی دو برادر ایستاد
+عزیزم میشه باهم حرف بزنیم؟
لحن آروم امگا به تنهایی تواناییه این و داشت تا جونگ کوک و به مرز سکته برسونه، اون لبخند کشنده روی لباش و ابروهای گره خوردش به خوبی میتونیت پیش بینی برای آیندش باشه پس تا جاییکه که عقلش راهنمایی میکرد باید از خطر دور میشد
لبخند دستپاچه ای زد و با گرفتن شونه های جانگیون اونو و کنار زد
_بیب میشه بعدا راجبش حرف بزنیم ؟
جیمین نفس عمیقی کشید و بدون تغییر حالت چهرش زمزمه کرد
+ کوکا من نمیخوام داداشت درد کشیدنت و ببینه دوست ندارم خاطره بدی ازم توی ذهنش بمونه وقتی دارم هیونگش و میگا...
قبل تموم کردن جملش سمتش رفت و دستشو روی دهنش گذاشت، خوب میدونست اگه جیمین دهن باز میکرد تمام آبروی نداشتش و جلوی دونسنگش به عمل میداد پس بهترین راه تعامل و همراهی با جفتش بود
البته اگه امگای عزیزش همراهیش میکرد
جانگیون متعجب از رفتارای برادرش چندشی نصارش کرد، براش غیر قابل باور بود که ترو آلفای قدرتمندی مثل اون تا این حد رام امگای چموشش بشه
البته این قضیه نشون دهنده قدرت و سیاست همه جانبه پسر امگا بود که جانگیون و به وجد میاورد (الگوش و پیدا کرد 😅)^واوو جیمین شی تو خیلی خفنی به جونگ کوک حق میدم عاشقت باشه
جیمین مفتخرانه موهاش و پشت گوشش فرستاد و لبخند پوزخند نمایی زد
+ هرکسی یه نظری داره
^دوست دارم بیشتر باهم آشنا شیم
+منم همینطور
_هی هی یه دیقه ترمز کنین من هنوز اینجام میشه نادیدم نگیرین
جیمین دستش و جلو برد و نیشگون محکمی از لپ جونگ کوک گرفت که پسر آلفا تازه متوجه قدرت بیش از اندازه اون انگشتای تاینی شد
شت ...اون رسما قصد داشت حرصش و روی صورت بیچارش خالی کنه و گونه هاش و بکنه
+پسر خوب!یکم از حسود بودنت کم کنی به جایی بر نمیخوره اوکی؟
این و گفت و بالاخره دست از کندن لپای آلفاش کشید و سمت جانگیون رفت
+دنبالم بیا
جانگیون مطیعانه دست جیمین و گرفت و بعد شکلک در آوردن برای جونگ کوک سالن و ترک کرد تا بیشتر با همسر برادرش آشنا بشه کی میدونست شاید ته این ماجرا قرار بود شانس باهاش یار باشه و موهبت بزرگی نصیبش بشه
یه سرنوشت غیر قابل پیش بینی اما خوشایند که میتونست زندگی دونفر و به کل تحت کنترل خودش دربیاره و اونارو به خوشبختی برسونه^فاک راس میگی؟باورم نمیشه
جیمین سرش و به نشونه مثبت تکون داد و لباشو عین بچه ها جلو داد
+داداشت خیلی اذیتم کرد
جانگیون چند لحظه مات و مبهوت به قیافه کیوت امگای روبروش نگاه کرد و دقایقی بعد زد زیر خنده تا جاییکه کم مونده بود از روی مبل پرت بشه پایین و ماتحتش و به فنا بده
^تو (خنده )انتظار داری حرفاتو باور کنم ؟اصلا بهت نمیخوره جزو اون دسته از آدمایی باشی که چیزی و بی جواب میزارن
+اوه !انقدر ضایع بود ؟
^خب تا یه جایی نزدیک بود باورش کنم اما ظاهر و باطنت متضاد همن
جیمین ابرویی بالا انداخت و هومی گفت
+گمونم حق باتوعه
^ببینم برادر زادم پسره؟
+حیف هنوز به دنیا نیومد وگرنه دیکش و نشونت میدادم
جانگیون تکخندی زد و سرش و به پشتی مبل کوبید
^خیلی بی رحمی جیمین شی
شونه ای بالا انداخت و پاهاش و روی هم گذاشت
+تعریف در نظر میگیرمش خب از خودت برام بگو
^چی میخوای بدونی؟
+جفت داری؟
جانگیون آهی کشید و سرش و به علامت منفی تکون داد
^نه !راستش هنوز جفت ایده آلم پیدا نکردم
جیمین از جاش بلند شد و کنار جانگیون روی مبل نشست و دستشو روی شونش گذاشت
+اگه بخوای من میتونم کمکت کنم
تیله های مشکی و جذاب چشماش برقی زد و نور امید توی قلبش روشن شد ...شاید تمام لحظاتی و که به تنهایی سپری کرده مسیر آزموده ای بود که قرار بود نتیجش و ببینه
^راس میگی؟
+چرا باید دروغ بگم
جیغ خفه ای کشیدو محکم امگا رو توی بغلش گرفت
^مرسییییی ازت ممنونم دوماد گلم
+هی ...بچه خفه شد
اوپسی گفت و خجالت زده ازش فاصله گرفت
^ببخشید من فقط خیلی هیجان زدم
جیمین دستی به موهای پریشون برادر همسرش کشید و تکخندی زد
+اصلا به قیافت نمیخورد انقدر شیطون باشی
^منم فکر نمیکردم شخصیت مهربونی داشته باشی
جیمین بهت زده چند بار پلک زد
+هه ببینم نکنه فکر کردی با یه دیو دو سر طرفی ؟
^اگه بگم آره خفم میکنی؟
ابرویی بالا انداخت و حالت غرور آمیزی به خودش گرفت
+نه اما ...داداشت ماتحت مبارکش و از دست میداد
جانگیون دستشو روی دهنش گذاشت و هینی کشید ،شخصیت امگای روبروش بیشتر از حد انتظارش پیچیده و جالب بود طوریکه دلش میخواست زمان بیشتری و باهاش بگذرونه از هم نشینی باهاش لذت ببره اما طولی نکشید که با زنگ خوردن تلفنش جو آروم بینشون غرق سکوت شد
^ببخشید یه لحظه
+راحت باش
تلفنش و بیرون آورد ،نگاهی به صفحه گوشیش انداخت. تا چشمش به شماره منشیش افتاد هوفی گفت و جواب داد
^الو ؟
"ارباب جئون چرا تلفنتون و جواب نمیدین؟
^وقتی جواب نمیدم یعنی کار دارم
"متاسفم مزاحمتون شدم ولی اینجا یه مشکلی داریم میشه برای چند ساعت وقتتون و بگیرم؟
کلافه دستی به پیشونیش کشید و موهاش و بالا فرستاد، چرا نمیتونست یه استراحت معمولی داشته باشه؟
^باشه ...خودم و میرسونم بهتره کار مهمی باشه
"ازتون ممنونم قربان
بعد قطع کردن تلفن نگاهش و به چهره سوالی جیمین داد و لبخندی تحویلش داد
^خب من باید برم به محض اینکه بتونم بازم بهتون سر میزنم
+به این زودی ؟
از جاش بلند شد و اهومی زیر لب گفت ،با اینکه هیچ اشتیاقی برای رفتن نداشت و دلش میخواست زمان بیشتری و توی عمارت برادرش سپری کنه اما انگار چاره ای نداشت
از وقتی سنگینی بار مسئولیت های مهم زندگی و به عهده گرفته بود فهمید دیگه راهی برای شونه خالی کردن ازش نداره و باید به نحو احسنت کارارو اداره کنه هر چند اون از شغلی که داشت لذت میبرد اما راه رفتن توی مسیری که نیاز به همراه و همدم داشت
دشوار تر از چیزی بود که بشه فکرش و کرد_مواظب خودت باش
^باشه هیونگ بچه که نیستم
ضربه آرومی به نوک بینیش زد و اخمی کرد
_تو هنوزم همون دونسنگ کوچولوی گریه عویی هستی که بخاطر کثیف شدن کفشاش گریه میکرد
^هی میشه این و از حافظت پاک کنی ؟
لبخندی زدو بوسه ای روی پیشونیش گذاشت
_سعی میکنم
^ممنون ...فعلا
_توی مهمونی شام میبینمتجونگ کوک قبل از اینکه جانگیون از عمارت خارج بشه گفت که اون متقابلا دستاشو تکون دادو بعد عمارت و ترک کرد
از اونجایی که ماشین و توی عمارت پشتی پارک کرده بود پس باید یکم پیاده روی میکرد تا بهش برسه
بی توجه به آدمای اطرافش از کوچه ها میگذشت بدون اینکه متوجه خطری باشه که زندگیش و تهدید میکنه
شاید اگه یکم محتاطانه عمل میکرد میتونست متوجه شخصی بشه که با کارد تیز توی دستاش سایه به سایه دنبالشه و منتظر فرصتیه که اون وبه زمین بزنه
بعد گذشت دقایقی به انتهای کوچه خلوتی رسید
جایی که ماشینش و پارک کرده بود
سوییچش و بیرون آورد و بعد زدن قفل مرکزی سمتش حرکت کرد
اما قبل از اینکه بخواد سوارش بشه با کشیده شدنش به عقب و قرار گرفتن جسم تیزی کنار گردنش چشمای شوک شدش درشت شد و باعث شد ترسیده نگاهش و به شخص نقاب پوش بده که زندگیش و با چاقوی تیری تهدید میکرد
^تو ...تو ...تو کی هستی؟
مرد هیسترکی خندید
"برو به جهنم جئون جونگ کوک !!
زیر لب غرید و با کوبیدن جانگیون به دیوار پشت سرش قلب بی قرار و ترسیده امگای لرزون و هدف گرفت
جانگیون وحشت زده دستاشو روی صورتش گذاشت تا حادثه ترسناکی که درحال رخ دادن بود و نبینه
هیچوقت حتی فکرشم نمیکرد یه روزی به همچین مصیبتی دچار بشه ...شاید چون هیونگش همه جوره هواش و داشت و نمیزاشت هیچکس کوچیکترین آسیبی بهش بزنه
اما حالا چی؟کی میخواست نجاتش بده و کمکش کنه جون سالم از این ماجرا به در ببره
درست لحظه ای که تو اوج نا امیدی به سر میبرد و فکر میکرد اینجا آخر خط زندگیشه سایه سیاهی که روی بدنش خیمه زده بود کنار رفت و جاش و به روشنایی داد
متعجب دستاش و پایین آورد و به صحنه روبروش خیره شد
پسری که موهای مج دار و پوست برنزه ای داشت روی شکم مرد نقاب پوش نشسته بود و درحال بهم ریختن فیس ناشناسش بود
×عوضی (ضربه )چطور جرعت کردی دست روی دامادم بلند کنیییی؟؟؟
تهیونگ توی صورت مرد فریاد زدو در آخر پیشونیش و روی بینیش کوبیدپارت 37
ادیت نشده
دارم دیوونه میشم دیگه خونمون میدون جنگه
از دیشب تا الان دارم کار میکنم برای مراسم جون میکنم تا دو دیقه میام می شینم صدام میکنن میگن بیا گازو یخچال و جابه جا کن دیگ بیار این کارو بکن اون کارو بکن از مهمونا پذیرایی کن
آقا من اونیم که از سفر زیارتی برگشته چرا انقدر ازم کار میکشین😭😅اینقدرم به زور نوشتم چون میدونم نمیتونم آپ کنم و باید بگم اصلا نمیدونم چی نوشتم و چه فاجعه ای شد😬
خلاصه ازش لذت ببرین ❤💋
💘💘💘💘💘💘💘💘💘💘💘💘💘💘💘💘
DU LIEST GERADE
𝓼𝓽𝓪𝔂 𝔀𝓲𝓽𝓱 𝓶𝓮
Sonstiges+بد ترین غم اینه که وارد زندگی بشی که توش عشق وجود نداشته باشه تقریبا مثل این میمونه که این دنیا رو ترک کنی بدون اینکه به کسایی که دوسشون داری چیزی از عشقت گفته باشی . . . ! خلاصه جیمین امگای سرکش و مغروریه که به اجبار با جئون جونگ کوک رئیس پک قدرتم...