❥︎𝑃𝑎𝑟𝑡²⁹

1K 200 55
                                    

ضربان قلبش رو حس نمیکرد.
دست هاش میلرزید و بدنش سرد سرد بود.
حس میکرد دنیا سرش آوار شده... درد عمیقی رو تو قلبش حس میکرد و مغزش داشت بهش هشدار میداد.

هشدار شروع نابودی زندگیش... هشدار از دست دادن چشم وحشیش!
چشم هاش میسوخت اما حتی به خودش اجازه ی پلک زدن هم نمیداد... از پشت شیشه ی اتاق 13 بیمارستان به مهم ترین رویداد زندگیش چشم دوخته بود.

به جیمینش... دکتر و پرستارها به سرعت سیم های مختلف و رنگی رو به پسرش وصل میکردن و نگران به نظر می‌رسیدن..
دوست داشت داخل بره و همه رو کنار بزنه... سیم هایی که برای جونگکوک حکم خاری به دور قلب عاشقش رو داشتن، از بدن ظریف و لاغرش جدا کنه و بعد از بوسیدن پیشونی عزیزش دستش رو بگیره از همه ی دنیا مخفیش کنه.

سر جیمین به سمتش برگشت و نگاه هاشون به هم قفل شد.
لبخند کمرنگ جیمین زخم عمیقی رو در سینه ش ایجاد کرد.
به پیراهنش چنگ زد و دستش رو روی شیشه گذاشت.

هنوزم حرف های دکتر رو نمیتونست باور کنه...

*فلش بک یک ساعت قبل*

سکوت مزخرفی در اتاق پابرجا بود.
دکتر با صورتی نگران ورقه های در دستش رو بررسی میکرد و آه میکشید.

جونگکوک که صبرش لبریز شده بود تصمیم گرفت سکوت رو بشکنه... لب های خشک شده ش رو تر کرد و با فشردن دست های گرم جیمین میون دست های سرد خودش، استرس رو از خودش دور کرد.

_میشه بگین چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ به نظر نگران میاین!

دکتر آرنج دست هاش رو به میز تکیه داد و عینکش رو از روی چشم های خسته ش کنار گذاشت و با قفل کردن انگشت هاش درهم حالت متفکری به خودش گرفت.

نگاهش رو به جیمین دوخت... جیمین برخلاف جونگکوک اروم بود.
استرسی نداشت و از بیماریش و درد هایی که قرار بود متحمل بشه خبر داشت... تنها نگرانیش پسر موخرمایی عزیزش بود.

_جیمین.. میشه مارو تنها بزاری؟

جیمین لبخندی زد و بعد از بوسیدن دست جونگ‌کوک، قفل دست هاشون رو باز کرد و از اتاق بیرون رفت.

نگران حرف هایی که دکتر ممکن بود به جونگکوک بگه بود... درک نمیکرد چرا از اتاقش بیرونش کرد.. به هرحال جیمین از عاقبت بیماریش خبر داشت.

استرس اینکه شنیدن اون حرف ها چه بلایی سر جونگ‌کوکش میاره امونش رو بریده بود... روی صندلی روبه اتاق دکترش نشست و نگاهش رو به در بسته دوخت.

_اقای جئون همسرتون داره با بیماری سختی روبه رو میشه... حتما درجریان هستین روز به روز داره ضعیف تر میشه.. علائم بیماریش شروع شده و متاسفانه باید بگم که...

جونگکوک دسته ی صندلی رو تو دست های لرزونش فشرد و خودش رو جلوتر کشید.

دکتر چشم هاش رو مالید و ادامه داد...

𝑯𝒐𝒍𝒅 𝑶𝒏Where stories live. Discover now