❥︎𝑃𝑎𝑟𝑡¹⁷

1.7K 323 88
                                    

" به لبه ی پرتگاه که رسیدم تازه فهمیدم با اسیب زدن به تو داشتم ذره ذره ی وجود خودمو میکشتم... همون لحظه‌ ی آخر فهمیدم ولی دیر بود و تو رفته بودی...! "

دو روز از اون روزی که جیمین جلوی جونگ‌کوک تمین رو بوسید، میگذشت.

جیمین میدید که پسر موخرمایی گوشه گیر شده... کمتر باهاش ارتباط میگیره و به نوعی ازش فرار میکنه..

جیمین از رفتارهاش سر در نمی‌آورد.
دلیل کارهاش رو نمیفهمید.
بیشتر وقتش رو تو گاراژ میگذروند... مثل قبلا ازش نمی پرسید کجا میره!
این رفتارهای سرد و فرار کردن های مو خرمایی قلب جیمین رو می‌فشرد.

جیمین گاهی با خودش فکر میکرد مگه دلی هم براش مونده؟
دلی که تو حسرت بغل کردن و بوسیدن پسر مکانیکی مورد علاقه ش میسوزه، چی ازش باقی مونده؟
این دلی که فقط با بوی عطر یک نفر میتپه، دل نیست که... شده عین یه کاغذ مچاله ی خونی که بعضی جاهاشم پاره ست!

لباس هاش رو پوشید و به سمت بیرون خونه رفت.
جیمین تصمیمش رو گرفته بود.
موندن کنار جونگ‌کوک حالش رو از اینی که هست بدتر میکرد... فراموش کردنش هم سخت تر...

اولش نتونست درخواست تمین برای رفتن به خونه ش رو قبول کنه ولی بهش که فکر کرد به این نتیجه رسید، موندن کنار جونگ‌کوک به حال بدش کمکی نمیکرد‌.

پسر موخرمایی حتی باهاش حرف هم نمیزد پس دلیلی برای کنارش موندن و زجر دادن خودش نبود.
امروز میرفت...

یک روز دیگه هم باید در مورد جدا شدنشون از هم باهاش حرف میزد... برای جیمین این ازدواج دیگه دلیلی برای ادامه داشتنش نبود!
پدر جونگ‌کوک هم که زنده بود...
این بهترین تصمیمه...

وارد گاراژ که شد جونگ‌کوک رو روی کاناپه دید که داشت توله ی پم رو نوازش میکرد.

لبخند کمرنگی زد و به دیوار کنارش تکیه داد و به پسر مکانیکی زل زد...
از نظر جیمین هیچکس به اندازه جونگ‌کوک جذاب و خیره کننده نبود!

حاضر بود قسم بخوره چشم های جونگ‌کوک رو هیچ کسی حتی شبیه ش رو هم نداره!
لبای باریک و خواستنیش... خال های ریزش... جیمین مقصد همه ی اون خال هارو از بر بود..‌

جونگ‌کوک برای جیمین دست نیافتنی ترین بود!
یعنی میتونست برای یک روز که شده حتی تو اون دنیا یا توی زندگی بعدیش کنار این پسر زندگیش رو بگذرونه؟
میتونست از علاقه ی زیادش براش بگه؟
میتونست رویای زندگی کردن رو با موخرمایی عزیزش تجربه کنه؟

چطور میتونست بدون اون زندگیش رو ادامه بده؟
با اینکه جونگ‌کوک رو برای خودش نداشت، ولی تو خونه ای بود که اون توش نفس میکشید.

𝑯𝒐𝒍𝒅 𝑶𝒏حيث تعيش القصص. اكتشف الآن