❆𝐏𝐚𝐑𝐓 𝟒𝟐

490 93 16
                                    

موتورش در گاراژ پارک کرد، بم و توله هاش و مادرشون رو سمت بیرون گاراژ صدا زد و بعد از بستن درهای بزرگ گاراژ، ریموت رو زد.

مقابل بم زانو زد و سرشو بوسید، لبخند زد و محکم بغلش کرد، توله ها دورش رو گرفتن و با پارس کردن سعی داشتن توجه جونگ‌کوک رو به خودشون جلب کنن.
بم زبونش رو به صورت جونگ‌کوک کشید و پارس کرد که نتیجه ش بوسیده شدن دوباره ش بود.

_مراقب خودت و توله ها باش بم، پسر خوبی باش، باشه؟

درهای خونه رو قفل کرد و سگ هارو به آقای اکارسو سپرد.

سوار تاکسی شد و سمت مقصد روند.
ماشین کنار فروشگاهی در نزدیکی رودخانه ی هان متوقف شد، پول تاکسی رو حساب کرد و با قدم های ارومی وارد فروشگاه شد.
در بین قفسه ها جعبه های سوجو رو پیدا کرد، دست برد و جعبه رو بغل گرفت.
سمت صندوق دار رفت و جعبه سوجو رو حساب کرد و بیرون زد.

مقصد مشخصی نداشت، البته فعلا!
قدم هاش سمت راست خیابون رو پیش گرفتن، ساعت 4 بعدازظهر بود.
هوا ملایم بود.
روزهای اول تابستون داشت شروع میشد و هوا رفته رفته گرم و گرم تر میشد.
این فقط قلب و نفس های جونگ‌کوک بودن که از سردی یک درمیون و لرزون عمل میکردن.

قدم هاش به طرف رود هان برداشته شدن اما روی پل نرفت.

.
.
.

ماشین رو به دنبال مرد حرکت میداد، با فاصله ازش حرکت می‌کرد.
از فروشگاه که بیرون اومد یه جعبه سوجو رو در دست هاش دید.

در دفتر کارش بود که محافظی که برای جونگ‌کوک گذاشته بود بهش زنگ زد و خبر داد که همه ی خونه رو قفل کرده و بدون موتورش به سمت رودخانه ی هان میره.

پس بدون محافظی سوار ماشین شده و با عجله خودش رو بهش رسونده بود.
امروز رفتارهای عجیبی از خودش نشون میداد، لبخند کمرنگی روی لب هاش نشسته بود، قدم هاش مسمم و بدون عجله برداشته میشد.
نمیدونست جونگ‌کوک چه در سر داره و جیمین نگران بود که نکنه بلایی سر خودش بیاره؟

اون همه سوجو رو برای چی میخواست؟
گوشیش زنگ خورد، از صندلی کناری گوشی رو به دست گرفت و به شماره ی ناشناسی که باهاش تماس گرفته بود جواب رد داد.

نگاهش رو بالا گرفت و به جای خالی جونگ‌کوک داد که همین چند ثانیه پیش روبه روی پل ایستاده بود.

گیج و نگران اطراف رو از نظر گذروند و لب پایینش رو از استرس بین دندون هاش گرفت و گزید.

_کجا رفت؟

خواست پیاده بشه و به پایین پل بره و اونجا رو چک کنه که صدای باز شدن در ماشین شنیده شد.

سرش رو سمتش چرخوند که همون لحظه جونگ‌کوک سوار ماشین شد و جعبه ی سوجویی که یک شیشه ازش تموم شده بود، رو روی پاهاش گذاشت و بدون اینکه بهش نگاه کنه و توجهی به قلب و نگاه بی قرار و پر از استرس پسر مونقره ای بده با لحن سردی دستور داد:

𝑯𝒐𝒍𝒅 𝑶𝒏Donde viven las historias. Descúbrelo ahora