Part one
Felix pov:
همه ی حواسا روی من بود
امروز روزی بود که مشخص میشد گرگ من چیه
استرس داشتم و منتظر نتیجه بودم
خانواده ی ما همیشه امگا ها رو ترد میکرد و اونا رو چیزی جز هرزه نمیدید
برای همین بیشتر به فکر این بودم که کاشکی امگا نشمنمیدونم اگر امگا میشدم چی میشد.....
با معلوم شدن نتیجه همه با تعجب داشتن نگام میکردن پچ پچا شروع شدمن یه امگا بودم
با نگاه وحشت زده و نگرانم به پدر و مادر و برادرم نگاه کردم
برادرم با پوزخند نگام میکرد
اشک توی چشمام حلقه زدعالی شد
همینجوریشم بین منو برادرم فرق میزاشتن چون اون قوی تر و قد بلند تر بود و همه مطمئن بودن اون یه آلفاست
و حالا که معلوم شد من امگام فکر میکنم باید یه جا خواب برای خودم پیدا کنم چون احتمالا پرتم کنن بیرونمامانم برگشت که بره ولی دستشو گرفتم و هم زمان با اینکه اولین قطره ی اشکم پایین میومد گفتم: مامان ولی این دست من نبود من نمیخواستم اینجوری بشه
پدرم که سمت من اومد کشیده ی محکمی بهم زد که روی زمین افتادم : کاش به جای بچه ی من *بچه ی یه *گیسانگ میشدی بیشتر بهت میاد
( گیسانگ تن فروش یا همون هرزه ی دوران قدیم کره بودن)همینجور که اشک هام بدون اینکه فرصت بدن جاری میشدن به رفتن خانوادم نگاه کردم
ولی من کجا میتونستم برم یه بچه ی 18 ساله کجا میتونه برهیعنی به خاطر امگا بودنم انقد ازم بدشون میاد ؟ نه حتما یکم عصبانی شدن شاید بعد بهتر رفتار کنن
با فکر های مثبتم سعی میکردم خودمو دلداری بدم
از روی زمین بلند شدم و لباسمو تکوندم اشکامم پاک کردم و سمت دریاچه ی مورد علاقم رفتم
درحال پیاده روی بودم و قدم میزدم بعضی وقتا هم با فکر به سرنوشتم اشکی از چشمم جاری میشد
کم کم داشت خورشید غروب میکرد و ماه جای اون رو میگرفت
با ترس و فکر به واکنش پدر مادرم به سمت امارت رقتمتوی راه به فکر این بودم اصلا ما توی خانوادمون امگا داشتیم تا به حال؟ به شدت درحال فکر کردن بودم که داستانی که مادربزرگم قبل مرگش برام گفته بود رو به یاد اوردم تنها امگای خاندان ما در اون زمان با یاداوری داستان مو به تنم سیخ شد
با چیزی که به ذهنم رسید به سمت خونه ی اون فرد پا تند کردم
درسته من میدونستم خونه ی اون کجاست
چون این بارها برای من تاکید شده بود که سر تنها امگای خانواده چه بلایی اومد
اونجا جایی بود که هیچکس در خانواده تا به حال در اونجا رو باز نکرده بود
شایعات میگن روح اون هنوز اونجاست و اگر بری اونجا تسخیر میشی
البته که به این چیزا باور ندارم
یکم دودل بودم
ولی اگر برمیگشتم خونه دیگه نمیتونستم برم بیرون احتمالا
پس اهمیت ندادم ریاکشن خانوادم چیه
با دیدن در جلوم ترسی توی وجودم احساس کردم نمیدونم برای چی
یاد روزی که مادر بزرگم داستان این فرد رو برام
گفته بود افتادم
YOU ARE READING
❃.✮:▹paranoia◃:✮.❃
Romanceفلیکس با زندگی کنار میومد تا اون روز رسید دفترچه خاطراتی که قرار بود کمکش کنه ولی زمان نزاشت غیر از اون آینه ای که زندگی اون رو عوض کرد فلیکس فقط میخواست از هیونجین فرار کنه........ کاپل ها : هیونلیکس _مینسونگ_ بیوم سوک و ایلگوک ( شخصیت های ساختگی) ...