Part 9

168 30 12
                                    

Jisung :

این چند روز سخت بود.
از طرفی نگهداری از هیونجینی که هر روز بدتر میشد سخت بود و البته دردناک و از طرفی دیگه مینهو توجه سابق رو بهم نداره.
شاید فقط احساس منه چون من واقعا این رو درک میکنم که چقد دوستم داره و من این مدت درگیر هیونجین بودم اما دلیل نمیشه انقد دیر بیاد خونه و وقتی میاد بگیره بکپه.
بعضی وقتا به خاطر این حجم‌ از حساسیتم عصبانی میشم و دلم نمیخواد کسی اینو بدونه چون به نظرم براشون خنده داره.

چرا فقط سعی نمیکنم انقدر احساساتی نباشم؟
چون دست خودم نیست. کاش مینهو اینو بفهمه و ازم نخواد حساس نباشم.

با صدای شکستن شیشه به خودم اومدم و سمت اتاق هیونجین دوییدم.
در رو باز کردم و اون رو بیهوش با دست خونی پیدا کردم.
هینی از ترس کشیدم و با دستای لرزونم گوشیمو دروردم و با بیمارستان تماس گرفتم.
همیشه وقتی اتفاق بدی میوفتاد یا عصبانی و ناراحت میشدم وحشتناک از درون میلرزیدم حتی اگر دلیلش مسخره باشه.
به سمت هیونجین رفتم و سعی کردم نبضش رو چک کنم.
خدا رو شکر زنده بود ولی نبضش کند میزد.
با صدای آمبولانس نفس عمیقی کشیدم و گذاشتم اشکام راهشون رو به بیرون پیدا کنن.
کاش همه ی این اتفاقای بد تموم بشه.
فلیکس کجایی؟
بهت نیاز داریم تا دنیامونو از این تاریکی در بیاری.

Felix :

مدتی بود توی اون بار کار میکردم و حقوقم رو جمع میکردم.
با اجازه ی آقای... یعنی چان شب توی یکی از اتاقای طبقه ی بالا میخوابم.
ولی من چرا انقدر...... انقدر دلم براش تنگ شده؟
دلم میخواد دوباره برگردم.
دسترسی به این هیونجین جدید کار سختیه
خیلی سخت.
روی تختم خوابیده بودم و به هیونجین فکر میکردم.
با یادآوری روزای قشنگمون لبخند میزدم و با یادآوری روزای تلخمون یهو گریم میگرفت.
این حقیقت که بهش وابسته بودم کمی درکش برام مشکل بود اما باهاش کنار اومدم ولی نزاشتم بفهمه.
من بهش وابسته بودم و هنوز دوستش..... نه عاشقش بودم.
یعنی هیونجین اینجا با هیونجین خودم چه فرقی داره؟
اونم عاشقم میشه؟
اونم منو میزنه؟
اونم بعد یه مدت باهام بد رفتاری میکنه؟
امیدوارم اینجوری نباشه.
من یه زندگی جدید میخوام. بدون اون هیونجین سنگدل که قلب بدبخت من عاشقش شده و برای اون میتپه.
لابد تا الان دوست پسر جدید پیدا کرده و شاده و حتی متوجه نبود منم نشده. آره همینه.
ولی.....
چرا دلم میخواست فکر کنم براش مهمم؟
الان داره بهم فکر میکنه و گریه میکنه و وضعیتش بده؟
چرا فقط همیشه امیدوارم؟
درک اینکه دیگه دوستم نداره انقد برام سخته؟
کاش فقط همه چیز توی چند سال پیش متوقف میشد.
شاید اونجوری الان خوشحال تر بودم.
با صدای کسی که در میزن سرم رو به سمت در برگردوندم و منتظر ورود اون شخص شدم.
چان با قیافه ش خندون اومد و گفت : من دارم میرم خونه فلیکس. ولی یه چیزی باید بهت بگم.
لبخندی زدم و گفتم: بیا بشین بگو خسته میشی
اومد کنارم روی تخت نشست و شروع به حرف زدن با ذوق کرد: راستش پرس و جو کردم و فهمیدم دوست یکی. از دوستام منیجر هوانگ هیونجینه.
ازش خواستم که اگر تونست بتونه راضیش کنه که تو بتونی بری پیشش و یه قرار ملاقات باهاش داشته باشی.

با ذوق بهش نگاه کردم. لپش رو بوس کردم و بغلش کردم و بلند داد زدم : ممنونننمممم واقعا ممنونمممم.
خندید و بلند شد و گفت : خب دیگه برم توهم بخواب خسته ای امروز خیلی کار کردی.
سرمو تکون دادم و رفت.
با خوشحالی از روی تخت بلند شدم و شروع کردم به رقصیدن.
خوشحال بودم.
الان راحت تر میتونستم ببینمش.
ولی یه لحظه وایسادم و قطره اشکی از چشمم جاری شد.
این واقعا اون چیزی بود که میخواستم؟

Hyunjin :

: فلیکس انقدر تند ندو میوفتی!
با خنده گفتم و دنبالش رفتم

توی اون دشت پر گل های زرد و صورتی. گل آبی ای توجهم رو جلب کرد.
خم شدم و چیدمش و آروم جوری که خراب نشه توی مشتم مخفیش کردم و بی صدا سمت فلیکسی رفتم که با چشمای بسته درحال لذت بردن از هوا بود.
یهو از پشت بغلش کردم و اون کمی ترسید و شروع کردم خندیدن بهش و اون با حالت کیوتی عصبانی شده بود.
از خنده روی زمین افتاده بودم ولی وقتی دیدم عصبانیه خنده رو تموم کردم و با لبخند بلند شدم.
گل آبی رو به موهاش زدم و تو چشماش نگاه کردم و گفتم : فلیکس من واقعا دوست دارم.
اون با نگاه خجالتیی که بهم کرد باعث شد از کیوتیش ذوق کنم و محکم بغلش کنم و فشارش بدم.

از بغلم بیرون اوردمش و منتظر نگاش کردم.
اون هم که فهمید گفت : چیه؟ منتظری بگم منم همینطور عشقم ؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم.
نگاهی بهم انداخت و شروع به بوسیدنم کرد.
بعد سرش رو سمت گوشم برد و گفت :

: هیونجین بلند شو لطفا. هیونجین.

آروم پلکامو از هم باز کردم و سعی کردم محیط اطرافم رو تحلیل کنم. همه جا تار بود و روشن پس چشمامو برای چند ثانیه بستم و دوباره باز کردم این بار جیسونگ رو دیدم که توی بغل مینهو درحال گریه کردن بود.
درد شدیدی توی دستم احساس کردم ولی هرکاری کردم توانایی تکون دادن بدنم رو نداشتم.
جیسونگ که روش رو برگردوند و چشمای بازم رو دید سریع سمتم اومد و بغلم کرد. در همین حال مینهو رفت تا دکتر رو صدا کنه
: وای هیونجین خوشحالم بهوش اومدی.
حالت خوبه؟ جاییت درد نمیکنه؟
خواستم حرف بزنم اما انگار نمیشد.
با تمام. تلاشام تونستم نا مفهوم و آروم بگم : دستم
جیسونگ که به سختی متوجه شد گفت: نگرانش نباش زود خوب میشه الان دکتر میاد برات پانسمانش رو عوض میکنه. چیزی نمیخوای؟
با همون حالت نا مفهوم گفتم : آب
: آب؟ الان میارم
آب رو اورد و کمکم کرد تا بخورم.
با یاداوری خوابم و اینکه حقیقت نداشت اشکی از گوشه ی چشمم ریخت که جیسونگ با دیدنش بغض کرد اما جلوی خودش رو گرفت و اشکم رو پاک کرد.
فلیکسم. عشقم. کجایی ؟ بسه دیگه برگرد داری داغونم میکنی.

❃.✮:▹paranoia◃:✮.❃Where stories live. Discover now