part 12

135 17 4
                                    

jisung:

چند روزی بود که هیونجین گم شده بود و خبری ازش نبود.هیچکس اونو ندیده بودش و هیچکس متوجه خروجش از خونه نشده بود.
انگار اب شده بود رفته بود توی زمین و این بی خبری مارو خیلی ترسونده بود.

فلیکس و هیونجین، این‌ دوتا و دراما های بینشون داره منو روانی میکنه. شاید اونا عشقشون ممنوعست ، عشقی پر از ترس و اضطراب، ناامیدی و ناراحتی و پر از مشکلات.

اونا تا همین الانم خیلی تحمل کردن .صد درصد براشون خیلی سخت بوده و قطعا تنها چیزی که باعث شده بود همیشه به یاد همدیگه باشن عشق بینشون بود .
عشق ؟ شاید باید به جای عشق‌ اسمشو پارانویا گذاشت.
........

با صدای مینهو به خودم اومدم.
_ انقدر فکرتو مشغول نکن. اون یه ادم بالغه و حالش قطعا خوبه.
با عصبانتیت خندیدم. نمیشد جوابشو ندم.
+ لی فاکینگ مینهو! اون افسردگی شدید داره و رسما زده به سرش. چطور میتونه تو حال خودش باشه و سالم باشه ؟ اون حتی قرص و وسایل و غذا و هیچی با خودش نبرده! تو اگر همچین شرایطی داشتی حالت خوب بود ؟
عصبانی شده بودم و مینهو هم دست کمی از من نداشت پس اون هم با داد ادامه داد .
_ جیسونگ میدونی چیه ؟ مدت هاست تمام وقتتو برای اون گذاشتی. رسما منو فراموش کردی و به خاطر زندگی اون و بدبختیاش داری زندگی خودمونم خراب میکنی ! تا حالا تو این مدت به من فکر کردی ؟ قطعا نه . تو مثل قبل منو دوست نداری چون تمام فکرت شده اون هیونجین احمق. تو اونو به ما ترجیح میدی جیسونگ. تو اونو به من ترجیح میدی.
و اروم اشک هاش جاری شدن.
مینهو زیاد گریه نمیکرد برای همین با دیدن اشک هاش ناراحتی و عذاب وجدان وحشتناکیو احساس کردم. سمتش رفتم و محکم بغلش کردم.
+ ببخشید عزیزم . منو ببخش. من متوجه نبودم ، من احمق بودم . بیا دوباره شروع کنیم ، من نمیخوام تورو ازدست بدم. لطفا منو ببخش.
نگاه سردی بهم کرد.
_ نیاز دارم فعلا تنها باشم. بیا فردا حرف بزنیم.
از خونه خارج شد و منو با تمام افکار منفیم تنها گذاشت.
felix

+هیون
_جانم
با حرفش لبخندی زدم و ادامه دادم
+به نظرت چطوری میتونیم برگردیم خونه؟
هیونجین درحالی که خنده ی قشنگی رو لباش داشت جوابمو داد
_ مطمئنی با وجود فشار خانواده هامون میخوای برگردی ؟ من اینجارو بیشتر دوست دارم.
+ ولی هیون اونجا خونمونه و جوری که تعریف کردی الان حتما مینهو و جیسونگم نگرانتن.
_ فعلا بزار خوشبگذرونیم بعد راجب برگشتن صحبت
میکنیم

third person

اونها باهم دیگه تمام چیزایی رو که به نظر جالب و عجیب بود امتحان کردن . صرفه نظر از اینکه ادمای عجیب مدام درحال دنبال کردنمون بودن چون فکر میکردن هیون همون هیونجین بازیگره .
غذا های مختلف ، وسایل الکترونیک ،‌ شهربازی و....
اونا توی شهر بازی مثل چلاقا بودن چون تاحالا همچین چیزی رو تجربه نکرده بودن .

اونا تصمیم گرفتن سوار اسکای فلایر بشن ولی وقتی پایین اومدن هیونجین حال وحشتناکی داشت و فلیکس درحال بالا اوردن بود و هردو از ترسی که تجربه کرده بودن میلرزیدن .

روی چمن ها وایساده بودن و لحظه ای به حال هم نگاه کردن و‌ ناگهانی خندیدن و روی چمن دراز کشیدن و هیونجین بازوشو زیر سر فلیکس گذاشت .
اونا حتی تابلو ی « روی چمن راه نروید » رو ندیده‌ بودن و با خیال راحت درحال تماشای آسمون ابی بودن و از نگاه های وحشتناک مردم خبر نداشتن تا افسر پلیسی سمت اونا اومد و اون دوتا تا پلیس حرف جریمه رو زد پا به فرار گذاشتن و پلیش دنبال اون دو با جدیت میدوید درحالی که فلیکسو هیونجین مدام درحال خندیدن به وضعیتشون بودن.

وقتی پلیس بیخیالشون شد و رفت اونا خودشونو توی یه جای ناشناخته پیدا کردن و بلد نبودن از چه راهی به خونه برن پس تصمیم‌ گرفتن پیاده روی کنن و حرف بزنن بعد دنبال خونه بگردن .

به خیابون های اصلی و مرکز شهر سئول رسیدن و اونجا سگ کوچولو و پشمالویی‌ رو دست خانومی دیدن و ازش اجازه گرفتن تا با اون بازی کنن وقتی درحال بازی کردن با اون بودن ناگهان اون خانم میانسال گفت : شما از دنیای دیگه ای اومدید درسته؟
تا سرشون رو بلند کردن تا نگاش کنن اون خانم دیگه اونجا نبود و وقتی خواستن به سگه نگاه کنن اون سگ هم ناپدید شده بود.

در این حال که جیسونگ و مینهو به خاطر هیونجین وضعیت خوبی نداشتن و هیونجین داشت شاد ترین لحظه های زندگیشو با فلیکس‌ میگذروند، اون داشت نقشه ای برای خراب کردن زندگیشون و قتل میکشید.

❃.✮:▹paranoia◃:✮.❃Where stories live. Discover now