jisung:
چند روزی بود که هیونجین گم شده بود و خبری ازش نبود.هیچکس اونو ندیده بودش و هیچکس متوجه خروجش از خونه نشده بود.
انگار اب شده بود رفته بود توی زمین و این بی خبری مارو خیلی ترسونده بود.فلیکس و هیونجین، این دوتا و دراما های بینشون داره منو روانی میکنه. شاید اونا عشقشون ممنوعست ، عشقی پر از ترس و اضطراب، ناامیدی و ناراحتی و پر از مشکلات.
اونا تا همین الانم خیلی تحمل کردن .صد درصد براشون خیلی سخت بوده و قطعا تنها چیزی که باعث شده بود همیشه به یاد همدیگه باشن عشق بینشون بود .
عشق ؟ شاید باید به جای عشق اسمشو پارانویا گذاشت.
........با صدای مینهو به خودم اومدم.
_ انقدر فکرتو مشغول نکن. اون یه ادم بالغه و حالش قطعا خوبه.
با عصبانتیت خندیدم. نمیشد جوابشو ندم.
+ لی فاکینگ مینهو! اون افسردگی شدید داره و رسما زده به سرش. چطور میتونه تو حال خودش باشه و سالم باشه ؟ اون حتی قرص و وسایل و غذا و هیچی با خودش نبرده! تو اگر همچین شرایطی داشتی حالت خوب بود ؟
عصبانی شده بودم و مینهو هم دست کمی از من نداشت پس اون هم با داد ادامه داد .
_ جیسونگ میدونی چیه ؟ مدت هاست تمام وقتتو برای اون گذاشتی. رسما منو فراموش کردی و به خاطر زندگی اون و بدبختیاش داری زندگی خودمونم خراب میکنی ! تا حالا تو این مدت به من فکر کردی ؟ قطعا نه . تو مثل قبل منو دوست نداری چون تمام فکرت شده اون هیونجین احمق. تو اونو به ما ترجیح میدی جیسونگ. تو اونو به من ترجیح میدی.
و اروم اشک هاش جاری شدن.
مینهو زیاد گریه نمیکرد برای همین با دیدن اشک هاش ناراحتی و عذاب وجدان وحشتناکیو احساس کردم. سمتش رفتم و محکم بغلش کردم.
+ ببخشید عزیزم . منو ببخش. من متوجه نبودم ، من احمق بودم . بیا دوباره شروع کنیم ، من نمیخوام تورو ازدست بدم. لطفا منو ببخش.
نگاه سردی بهم کرد.
_ نیاز دارم فعلا تنها باشم. بیا فردا حرف بزنیم.
از خونه خارج شد و منو با تمام افکار منفیم تنها گذاشت.
felix+هیون
_جانم
با حرفش لبخندی زدم و ادامه دادم
+به نظرت چطوری میتونیم برگردیم خونه؟
هیونجین درحالی که خنده ی قشنگی رو لباش داشت جوابمو داد
_ مطمئنی با وجود فشار خانواده هامون میخوای برگردی ؟ من اینجارو بیشتر دوست دارم.
+ ولی هیون اونجا خونمونه و جوری که تعریف کردی الان حتما مینهو و جیسونگم نگرانتن.
_ فعلا بزار خوشبگذرونیم بعد راجب برگشتن صحبت
میکنیمthird person
اونها باهم دیگه تمام چیزایی رو که به نظر جالب و عجیب بود امتحان کردن . صرفه نظر از اینکه ادمای عجیب مدام درحال دنبال کردنمون بودن چون فکر میکردن هیون همون هیونجین بازیگره .
غذا های مختلف ، وسایل الکترونیک ، شهربازی و....
اونا توی شهر بازی مثل چلاقا بودن چون تاحالا همچین چیزی رو تجربه نکرده بودن .اونا تصمیم گرفتن سوار اسکای فلایر بشن ولی وقتی پایین اومدن هیونجین حال وحشتناکی داشت و فلیکس درحال بالا اوردن بود و هردو از ترسی که تجربه کرده بودن میلرزیدن .
روی چمن ها وایساده بودن و لحظه ای به حال هم نگاه کردن و ناگهانی خندیدن و روی چمن دراز کشیدن و هیونجین بازوشو زیر سر فلیکس گذاشت .
اونا حتی تابلو ی « روی چمن راه نروید » رو ندیده بودن و با خیال راحت درحال تماشای آسمون ابی بودن و از نگاه های وحشتناک مردم خبر نداشتن تا افسر پلیسی سمت اونا اومد و اون دوتا تا پلیس حرف جریمه رو زد پا به فرار گذاشتن و پلیش دنبال اون دو با جدیت میدوید درحالی که فلیکسو هیونجین مدام درحال خندیدن به وضعیتشون بودن.وقتی پلیس بیخیالشون شد و رفت اونا خودشونو توی یه جای ناشناخته پیدا کردن و بلد نبودن از چه راهی به خونه برن پس تصمیم گرفتن پیاده روی کنن و حرف بزنن بعد دنبال خونه بگردن .
به خیابون های اصلی و مرکز شهر سئول رسیدن و اونجا سگ کوچولو و پشمالویی رو دست خانومی دیدن و ازش اجازه گرفتن تا با اون بازی کنن وقتی درحال بازی کردن با اون بودن ناگهان اون خانم میانسال گفت : شما از دنیای دیگه ای اومدید درسته؟
تا سرشون رو بلند کردن تا نگاش کنن اون خانم دیگه اونجا نبود و وقتی خواستن به سگه نگاه کنن اون سگ هم ناپدید شده بود.در این حال که جیسونگ و مینهو به خاطر هیونجین وضعیت خوبی نداشتن و هیونجین داشت شاد ترین لحظه های زندگیشو با فلیکس میگذروند، اون داشت نقشه ای برای خراب کردن زندگیشون و قتل میکشید.
YOU ARE READING
❃.✮:▹paranoia◃:✮.❃
Romanceفلیکس با زندگی کنار میومد تا اون روز رسید دفترچه خاطراتی که قرار بود کمکش کنه ولی زمان نزاشت غیر از اون آینه ای که زندگی اون رو عوض کرد فلیکس فقط میخواست از هیونجین فرار کنه........ کاپل ها : هیونلیکس _مینسونگ_ بیوم سوک و ایلگوک ( شخصیت های ساختگی) ...