5 سال بعد
Felix :
داشتم غذا رو آماده میکردم و برای خودم آهنگی زیر لب زمزمه میکردم.
قاشقی برداشتم. و از غذا امتحان کردم. خوب بود البته به نظر من!
با صدای در که نشونه ی اومدن هیونجین بود قاشق رو گذاشتم زیر گاز رو خاموش کردم و شروع به آماده کردن میز کردم.میز کامل آماده شده بود ولی هیونجین هنوز نیومده بود. از آشپزخونه خارج شدم و رفتم ببینم هیونجین کجاست که با دیدنش روی مبل که به خواب رفته بود جوابمو گرفتم.
با اینکه هیونجین همیشه با من بد رفتاری میکرد ولی من هنوزم عاشقش بودم. ولی اون جوری رفتار میکنه که انگار برده ی اونم نه عشقش. خیلی وقت بود انقد معصوم و آروم ندیده بودمش. لبخند زدم آروم دستمو بردم جلو که تار مویی که روی صورتش بود رو کنار بزنم که یهو دستم رو محکم گرفت. توی جام پریدم که با صدای تقریبا بلندی گفت : چطور جرئت میکنی به من دست بزنی لی فلیکس.
حول کرده بودم میخواستم معذرت بخوام ولی... ولی من که بازیچه ی دست اون نیستم.با افکاری که یهو به سرم میزدن عصبی شدم و دستمو از دستش کشیدم : فکر کردی کی هستی مرتیکه ی چلقوز. مگه من کلفتتم که اینجوری رفتار میکنی دیک فیس. لیاقت چصه محبتی که میخواستم بهت بدم نداری بدبخت.
خواستم به سمت اتاقم برم که دستمو گرفت و کشید و پرتم کرد رو زمین. چشمام رو از درد بدی که توی کمرم پیچیده بود محکم بستم ولی با صدای خنده ی عصبی هیونجین چشمامو باز کردم و نگاهمو به اون دادم. یهو خندشو قطع کرد و قیافه ی عصبی و جدیی به خودش گرفت : هه دیک فیس؟ از کی انقد پر جرئت شدی که به خودت اجازه میدی اینجوری با من حرف بزنی ها!؟
سیلی محکمی بهم زد و بلافاصله بلند شد و پاش رو محکم به شکمم کوبید و همینجور به زدن من ادامه داد تا وقتی که تقریبا بیهوش شدم.پام رو گرفت و منو با خودش کشید و به سمت انباری برد. در انباری رو باز کرد و منم اونجا انداخت و گفت: هروقت یاد گرفتی باید با من چجوری صحبت کنی میتونی بیای بیرون. در رو بهم کوبید و قفل کرد. منم که اونقدری کوفته بودم که اهمیت ندم پس همونجا سرم رو روی زمین گذاشتم و خوابیدم.
ولی یه لحظه صبر کن اینجا کجاست من..... توی تالار عروسی بودم.
:لی فلیکسس
خودش بود.... هیونجین. برگشتم به سمت صدا و با هیونجینی مواجه شدم که داره با لبخند به سمتم میدوه و دستاشو برای بغل کردنم باز کرده. بهم رسید و منو محکم بغل کرد.
:عشقم اینجا چیکار میکنی باید بریم آرایشگاه. کل اطرافو دنبالت گشتم.
دوباره خندید..
اون خنده مثل یه رویا بود... از آخرین باری که این خنده رو دیدم 4 سال میگذشت. با دیدن اون خنده ی زیباش منم لبخند زدم و گفتم : یعنی تمام این مدت خواب بودم؟: چی میگی عشقم باید بریم آرایشگاه یک ساعت دیگه عروسیمونه. بدو دیر شد.
دستش رو توی دستم قفل کرد که باهم بریم ولی من سر جام وایسادم و گفتم : اول بوسم کن.
تعجب کرده بود.
منم ادامه دادم : اول بوسم کن بعد بریم. لطفا.لبخندی زد و گفت : هرچی عشقم بگه.
جلو اومد و کمرمو گرفت سرشو جلو اورد و چشماشو بست. منم چشمامو بستم. ولی با صدای دادی یهو بلند شدم.
دور و برمو نگاه کردم.
تو انباری بودم. پوزخندی زدم و اشکی که ناخودآگاه از چشمم اومده بود رو پاک کردم که صدای اون داد دوباره تو گوشم پیچید.
:لی فلیکسسسسسسسس
در انبار باز شد و هیونجین وارد انباری شد.
:امیدوارم فهمیده باشی از این به بعد چجوری باید با من صحبت کنی. فهمیدی یا دوست داری یادت بدم؟
منم که حوصله نداشتم و گفتم :بله متوجه شدم.:خوبه حالا هم برو تدارکات رو آماده کن امشب قراره پدر و مادرامون بیان. تمام زخم هاتو میپوشونی. اگر چیزی بفهمن قول نمیدم زنده بزارمت.
بلند شدم و تعظیم کردم : چشم
: حالا میتونی بری بیرونخواستم از در برم بیرون ولی با امیدی که توی وجودم پیچید برگشتم و بوسه ای رو با هیونجین شروع کردم. بعد سال ها آرامشی رو توی وجودم احساس میکردم. لبخند زدم ولی یهو هیونجین منو هل داد. روی زمین افتادم و با چشمای اشکی نگاش کردم.
:دقیقا چه گوهی خوردی؟
اشکمو پاک کردم و گفتم : هیونجینا چرا اینجوری شدی. من... من هنوزم. عاشقتم. آخرین باری که باهم سکس داشتیم میدونی کی بود؟ آخرین باری که منو بوسیدی؟ نه نمیدونی چون برات مهم نیست ولی آقای هوانگ هیونجین من الان 4 ساله منتظر بوسه ای از طرف عشقمم.بلند شدم و به سمت اتاقم دوییدم و درو پشت سرم بستم و قفل کردم.
پشت در روی زمنی نشستم و زانو هامو بغل کردم.
که صدای خوردن مشتی به در اومد.
:هوی لی فلیکس بیا بیرون
سعی کردم بغضمو پنهان کنم و بلند گفتم : برو گمشو مرتیکه امرگز هیچکدوم از زخمامو نمیپشونم تا مامان بابامون ببینن داری باهام چیکار میکنی.:فلیکس چجوری میتونی همچین کاری کنی.
خندم گرفته بود : از کی تا حالا انقد مظلوم شدی هیونجین شی ؟ دلت برام سوخت نه؟ متاسفم ولی نیازی به این ندارم که برام دل بسوزونی.
:فلیکس اگر چیزی از دهنت در بیاد مرگ خودتو حتمی کردی.
هه باز داره تهدید میکنه : بازم داری تهدید میکنی که آلفا. خیلی وقته فرمونات روم اثری ندارن. نکنه داری بهم خیانت میکنی هیونجین شی ؟ البته برام مهم نیست. هر غلطی عشقت میکشه بکن.
:فلیکس درو باز کن باهم حرف بزنیم.
بلند شدم و گفتم : آقای هوانگ با اینکه میدونم قراره منو بکشی ولی هنوزم جوونم. حیفه بمیرم. پس گمشو برو.
:فلیکس تو نمیتونی حامله بشی. پس فایدت چیه؟ هیچی. چرا باید با تو سکس کنم وقتی نمیتونی باردار بشی ها؟!! من هنوز حتی جرئت نکردم این موضوع رو با مامان بابامون در میون بزارم. برای همین اونا فکر میکنن ما فقط احساس میکنیم هنوز آمادگی نداریم. میخوای راجب این موضوع چیکار کنی؟از تعجب چشمام نزدیک بود بزنه بیرون درو باز کردم و هم زمان با اشکام که جاری میشد بهش گفتم : یعنی تو تمام ارزش منو توی بچه دار شدن میبینی؟ تنها چیزی که برات هستم یه وسیله برای بچه دار شدنته.
ESTÁS LEYENDO
❃.✮:▹paranoia◃:✮.❃
Romanceفلیکس با زندگی کنار میومد تا اون روز رسید دفترچه خاطراتی که قرار بود کمکش کنه ولی زمان نزاشت غیر از اون آینه ای که زندگی اون رو عوض کرد فلیکس فقط میخواست از هیونجین فرار کنه........ کاپل ها : هیونلیکس _مینسونگ_ بیوم سوک و ایلگوک ( شخصیت های ساختگی) ...