Part 2

244 73 8
                                    

Part 2
Felix pov

داشت از داستان اون فرد گریم میگرفت
خیلی کنجکاو بودم وقتی ایل گوک از زیر تخت بیاد بیرون چی میشه
یعنی بهم میزنن؟

با یادآوری وضعیتم فهمیدم به جای داستان عاشقانه ی دیگران باید برای خودم گریه کنم

صدای قدم هایی رو شنیدم
پس زیر پتوم خزیدم تا خودمو به خواب بزنم

تا اینکه رفتم زیر پتو در با شدت باز شد و مادرم با صدای آرومی گفت : هرزه پاشو میدونم خواب نیستی زود باش
آروم بلند شدم و سرم رو پایین انداختم
با دستش محکم فکمو گرفت و سرمو بلند کرد  و آروم که انگار میخواد کسی نشنوه  گفت : همین الان گم میشی بهترین لباستو میپوشی و خودتو خوشگل میکنی و میای پایین. خانواده ی هوانگ اومدن برای دیدن تو که شاید اگر شانس بیاریم بخوان که تو با پسرشون وصلت کنی و ما از دستت راحت بشیم

توی شک فرو رفته بودم. چرا انقد زود؟
مادرم اجازه ی فکر کردن بهم نداد و کمی عصبانی ولی بازم آروم گفت :فهمیدی یا نه؟
سرمو تکون دادم و سعی کردم گریه نکنم
بارها به خودم قول داده بودم که گریه نکنم
چون بر خلاف بقیه به نظرم گریه هام فقط حالمو بدتر میکردن
برای همین هروقت دلم میخواست گریه کنم موسیقی مورد علاقم توی ذهنم پلی میشد

به خودم اومدم در بسته بود و مادرم از اتاق رفته بود
برگشتم رو به آینه
لبخند زدم تا گریم نیاد و زیر لب ریتم موسیقی مورد  علاقم رو زمزمه کردم
نفس عمیقی کشیدم و برگشتم و کمدم رو باز کردم تا لباس خوبی پیدا کنم
........

به خودم تو آینه نگاه کردم
عالی شدم
اگر اون هوانگ مخش زده نمیشد واقعا مشکل از خودش بود نه من

لبخند زدم و در اتاقمو باز کردم و رفتم طبقه ی پایین خونمون

Jisung pov :

باورم نمیشه که خانواده ی هیونجین اونرو مجبور کردن تا به دیدن خانواده ی لی بره و پسر اونا رو ببینه

من بهتر هر کسی میدونستم توی دل هیونجین چی میگذره
اون زیاد با من حرف میزد
البته تا قبل اینکه من معشوق خودم رو پیدا کنم
بعد از شروع رابطه با مینهو ، هیونجین زیاد با من حرف نزد
فقط مسائل خیلی جزئی ولی خب ما بهترین دوستای هم بودیم
بودیم.....
یعنی الان نیستیم؟
با ورود مینهو به خونه سعی کردم به هیونجین فکر نکنم
بلند شدم و سمت مینهو رفتم و بغلش کردم
امروز سالگرد 2 سالگی ما بود
دو سال بود که من با عشق مینهو زندگی میکردم
من و مینهو بر خلاف هیونجین خانواده ی سخت گیری نداشتیم
البته مینهو از خانواده ی لی بود و فامیل دور همون پسری حساب میشد که هیونجین امروز به ملاقات اون میرفت

مینهو بهم گفته بود که توی خانواده ی اونها امگا بودن یک جور جرم به حساب میاد
و بهم گفت بعد سال ها امگایی در خانواده ی اونا به دنیا اومده که باعث تعجب همه شده  و کل خاندان در باره ی اون امگا حرف میزنن

حقیقتا دلم به حال اون می‌سوخت
حتما الان شرایط سختی داره

یهو با صدای مینهو از زندان افکارم دراومدم

Hyunjin pov:
از لبخندش زورکیش معلوم بود که همین الان اگر بهش یه سیخونک بزنی میتونه تا فردا برات گریه کنه
معلوم بود اونم این وضعیتو نمیخواد

اومد و با اشاره ی مادرش کنار من با فاصله نشست و خانواده ها شروع به صحبت کردن

بین اون هیاهو و شلوغی من آروم سرم رو برگردوندم و به قیافه  ی مظلوم اون پسر نگاه کردم و اون هم کمی سرش رو سمتم برگردوند

سعی کردم لبخند دلگرم کننده ای بزنم ولی انگار خنده دار شده بودم
چون اون یهو. انگار در تلاش باشه جلوی خندشو بگیره نگاهشو ازم گرفت با صورتی که از خجالت سرخ شده بود من هم. نگاهم رو ازش گرفتم و به روبه‌روم دادم

❃.✮:▹paranoia◃:✮.❃Where stories live. Discover now