Part 3

251 60 12
                                    

Flash back
Third person pov :

ایل گوک اونقدر فکرش مشغول شد که یادش رفت باید از زیر تخت بیاد بیرون. اون واقعا مطمئن بود قراره با بیوم سوک زندگی خوبی داشته باشه اون کاملا مطمئن بود.

با صدای بیوم سوک که اسمشو صدا میکرد افکارش کنار رفتن و با حس خیسی زیر چشمش دستی بهش کشید و با قطرات اشکی که بدون توقف پایین میومدن روبرو شد.
آروم با دست و پاهایی که به صورت وحشتناک میلرزیدن از زیر تخت بیرون اومد و کوچک ترین نگاهی به بیوم سوک ننداخت. دل ایل گوک شکسته بود ولی نه یه شکست معمولی بیوم سوک تنها کسی بود که ایل گوک میتونست بهش تکیه کنه.

ایل گوک. تنها بزرگ شده بود. با اینکه پدر مادر سختگیری نداشت ولی خانوادش اهمیت نمیدادن که پسرشون خوشحاله، ناراحته، میخنده یا گریه میکنه تنهاست یا کلی آدم دور و برش هست.
این موضوع باعث شده بود ایل گوک فکر کنه بیوم سوک برای اون کافیه.
ولی الان داشت از عشقش جدا میشد.

بیوم سوک مدام از اون فرصتی میخوست تا بتونن باهم این موضوع رو حل کنن و این خواهش های بیوم سوک باعث شد نور امیدی توی توی اعماق قلبش پیدا کنه.
تصمیم گرفت بهش گوش بده شاید باهم راه حلی پیدا کردن.

ولی با چیزی که بیوم سوک گفت لبخندی که زده بود از روی لبش ناپديد شد.

بیوم سوک : ایل گوکا نمیشه فرار کنیم و بریم یه جای دور زندگی کنیم؟ دور از بدبختیامون. خودت میدونی خانواده ی من با این وضعیت نمیزارن باهم باشیم

ایل گوک به فکر فرو رفت. این کار درستی نبود ولی تنها راه بود.

ایل گوک لبخند فیکی زد و بیوم سوک رو بغل گرفت. آروم گفت : عشقم فعلا خسته ام توهم خسته ای نیاز داریم واقعا به این موضوع فکر کنیم باشه؟
از بغلش بیرون اومد و دستاشو روی بازو های بیوم سوک گذاشت و ادامه داد : الان میرم خونمون احساس میکنم تو نیاز داری تا با خانوادت صحبت کنی. باشه عشقم؟

بوسه ی کوچکی روی لب های بیوم سوک گذاشت و ازش جدا شد سمت پنجره رفت و برای بیوم سوک درست تکون داد و رفت.

end of flash back

Felix pov:

آدم باحالی به نظر میرسید. همش داشتیم با اشاره و نگاه باهم حرف میزدیم و میخندیدیم و اصلا حواسمون به خانوادمون نبود که دارن چی میگن.

با حرفی که مامان اون زد هردومون به سمت اون برگشتیم : به نظر میاد از هم خوشتون اومده. واقعا بهم میاید.

تازه یادم اومد برای چی اون اینجا بود. لبخندم از روی صورتم پاک شد و جاشو به بغض بدی داد و سرمو پایین انداختم.

هیونجین دستش رو روی شونم گذاشت و با ذوق ساختگی گفت : بله مادر فکر کنم همین الانم عاشقش شدم. مگه نه فلیکس شی؟

سرشو خم کرد تا بتونه صورتمو ببینه و من بتونم. اونو ببینم. نگاه دلگرم کننده ای بهم داد و دستشو خیلی دوستانه روی شونم کشید. منم بغضمو قورت دادم و سرمو بلند کردم. لبخند زدمو گفتم : درسته هیونجین شی واقعا آدم خوبی به نظر میرسن.

مادر هیونجین رو به مادر و پدرم گفت : پس فکر میکنم باید بزاریم باهم بهتر آشنا بشن
مادرم برگشت و گفت : نیازی به آشنایی نیست وقتی رفتن توی یک خونه باهم بهتر آشنا میشن

مادر هیونجین هم که کمی تعجب کرده بود گفت : هرجور مایلید ولی حداقل بزارید این دوتا جوون برن باهم کمی صحبت کنن.

مادرم که کلافه شده بود فقط سرشو به معنی باشه تکون داد و گفت : برید بالا 10 دقیقه دیگه پایین باشید.

هیونجین بلند شد و دستمو گرفت و با خودش به سمت طبقه بالا کشید و توی همون هنگام گفت : اتاقت کدومه؟
به اتاقم اشاره کردم و به اونجا رفتیم.
ازش خواهش کردم بشینه اونم روی تخت نشست و با دستش به کنارش ضربه زد که برم اونجا بشینم منم رفتم.

نگاهمو بهش دادم و یهو هردومون مثل بمب که ترکیده باشه خندیدیم.

سعی کردم آروم بگیرم و بحث رو شروع کنم پس گفتم : ام خب تو چند سالته؟

هیونجین هم سعی کرد خودشو جمع و جور کنه و گفت : عجب سوال خوبی پرسیدی من 20 سالمه تو چی؟ راستی میتونم باهات غیر رسمی حرف بزنم دیگه؟
دو سال ازن بزرگتره بد نیست.
لبخند زدم و گفتم : منم 18 سالمه و آره حتما راحت باش.

Minho pov:

نمیفهمم این حجم از نگرانی جیسونگ برای هیونجین برای چیه.

تصمیم گرفتم اون کرم وجودمو به کار بندازم و یکم جیسونگو اذیت کنم. جیسونگ طبق معمول توی فکر بود و اصلا حواسش به اطرافش نبود. منم زخم ها و کبودی های ساختگیی روی بدنم درست کرده بودم و از پنجره ی اتاق به بیرون پریدم.

از در خونه وارد شدم. یکم موهامو شلخته کردم و اونو نسبتا بلند صدا زدم. خودمو به بیهوشی زدم و روی زمین انداختم تا فکر کنه بیهوش شدم. چشمامو بستم و به گوشام اجازه دادم تا ریاکشن جیسونگو بشنون. با صدای جیغ جیسونگ نزدیک بود خندم بگیره ولی خودمو جمع کردم. صدای قدماش اومد که هی نزدیک تر میشد و بلاخره بهم رسید نشست و با دستاش تکونم داد تا بلکه بتونه بهوشم بیاره. با صدای گریش به خاطر کارم کمی عذاب وجدان گرفتم پس تصمیم گرفتم با رها کردن خندم بهش بفهمونم که فقط شوخی بود. پس شروع کردم بلند خندیدن و به قیافش نگاه کردم. اون به شدت شک شده بود و هنوز موقعیت رو درک نکرده بود و این باعث میشد بیشتر بخندم. ولی یهو اخم بدی کرد و بلند داد زد: کثافتتتتتتتتتتتتتت.
و شروع کرد به زدنم ولی واقعا درد داشت. ولی من هنوز هم میتونستم بهش بخندم پس به خندیدن ادامه دادم و این اونو عصبانی تر کرد. خندمو آروم کردم و اونو بغلم محکم گرفتم تا نتونه تکون بخوره. اول خیلی تکون میخورد تا بتونه از بین دستام بیرون بیاد ولی موفق نبود و کم کم بیخیال شد.

منم تو بغلم محکم تر فشردمش و گفتم :عاشقتم جیسونگم
اونم. که هنوز عصبانی بود گفت:منم ازت متنفرم آقای لی مین هو. حالا چرا همچین گوهی خوردی کثافت.

خندیدم و جوابشو دادم : فقط خیلی به فکر اون هیونجین جونت بودی و منم یکم توجه میخواستم فقط همین.
نگام کرد و اونم منو توی بغلش گرفت و روی لب هام بوسه ی کوچیکی گذاشت و گفت : حالا که انقد اصرار میکنی منم عاشقتم.

__________________
هلوووووو
امیدوارم از این پارت لذت ببرید و اگر خوشتون اومد ممنون میشم ووت بدید و نظراتتونم توی کامنتا بگید 💖 💖 💖

❃.✮:▹paranoia◃:✮.❃Where stories live. Discover now