فلش بک_اولِ آگوستِ ۲۰۱۶ (شبِ بوسه)
تهیونگ حالا با نگاهی مات شده به جای خالی جونگکوک نگاه می کرد. افکار توی سرش جوری با سرعت به وجود می اومدن و محو میشدن که فرصت تحلیل کردن هیچکدومشون رو نداشت.
بعد از دقایق طولانی، انگار یکهو همه چیز از حرکت ایستاد و توی خلاءِ ذهنش فقط یه جمله پررنگ شد: "همه چیز خراب شد"
تازه درک کرد چی به سر قلب صبورش اومده. پاهاش بیجون شد و روی زمین نشست. به دیواره پشت بوم تکیه داد و زانوهاش رو بغل کرد. باز اون جمله پررنگ شده رو زمزمه کرد، این بار خطاب به خودش: "همه چیز رو خراب کردی، احمق"
فکر اینکه دیگه احتمالا نمی تونه جونگکوک رو حتی به عنوان یه دوست هم در کنار خودش داشته باشه، "ای کاش" های زیادی رو توی قلب شکستهش فرو میکرد و عذابش رو بیشتر میکرد.
جونگکوک با بیشترین سرعت ممکن پله هارو پایین دوید و توجهای به هیمچان که گوشه حیاط با بوته
گلهای رز درگیر بود و اسمش رو متعجب صدا میزد، نکرد.فقط می خواست دور شه. از خونه بیرون دوید، از اون کوچه طویل رد شد. به خیابون اصلی رسیده بود و هر ثانیه اتفاقات چند دقیقه قبل توی ذهنش مرور میشد.
نگاه پر ذوق تهیونگ رو به خاطر اورد که خودش باعث شده بود در یک آن غبار غم، برق چشمهاش رو بپوشونه.
وسط خیابونِ خلوت ایستاد. خم شد و دستهاش رو به زانو هاش تکیه داد. نفس نفس میزد و لبش رو از استرس می جوید. عذاب وجدان بدی به جونش افتاده بود، سر ذهن احمقش داد کشید:
"من اشتباهی نکردم"با بوق ماشینی که تاریکی شب رو با چراغ های روشنش میشکافت، به خودش اومد و تن کرختش رو به پیاده رو رسوند. تهش قرار بود چی بشه؟
چندصد متر دور تر از اون خیابون، پسر دیگه همچنان توی همون حالت قبلیش نشسته بود و هنوز بدون کوچکترین واکنش بیرونی ای، همه چیز رو فقط توی ذهن خستهش حلاجی میکرد.
مشت لرزون و عرق کردهش رو باز کرد و به زنجیر های ظریف توی دستش نگاه کرد که ساعتها برای پیدا کردنشون فروشگاه هارو گشته بود.
در انتهای هر کدوم از دستبند های نقره ای رنگ، آویز ظریفی از یک تکبالِ پروانه وجود داشت داشت که خاصیت اهن ربایی داشتن؛ پس با نزدیک کردنِ آویز ها به همدیگه، دید که چطور با صدای تیک مانند ریزی به هم چسبیدن و پیکر یک پروانه زیبارو کامل کردن.حالا کاسه چشمهاش پر از اشک بود و طی یک حرکت ناگهانی، با خشم اون اشیاء بی مصرفِ توی دستش رو به سمتی پرتاب کرد و با حرکات نه چندان ملایمی سعی داشت که اشک های جاری شدهاش رو با آستین های لباسش پاک بکنه.
YOU ARE READING
Invisible String (VKOOK/KOOKV)
Fanfiction_پس، واقعا...معنای زندگی چیه؟ +معنا وجود منه، عشق تو هم بخش بزرگی از منه. پس معنای حالِ زندگی میشه چشمای شیشه ایِ تو. . . . . ژانر: رمنس، روزمره ، درام ، اسمات