سون آه به آرومی در اتاق رو باز کرد و پاورچین پاورچین خودش رو به تختِ پسرش رسوند. جونگکوک به طرز معصومانه ای دست هاش رو به هم چسبونده و زیر سرش گذاشته بود. زن نتونست جلوی کش اومدن لب هاش رو بگیره.
آروم خم شد و دستی به موهای خرمایی رنگ پسر کشید که توی پیشونیش ریخته بودن. پلک های جونگکوک لرزید و باز شد. برای لحظه ای گیج به مادرش که با لباس های رسمی و آرایش ملایمی بالای سرش ایستاده بود، خیره شد.
سون آه نوازش دیگه ای به صورت سفید پسرش هدیه داد:
_عزیرم ببخشید که بیدارت کردم...
صدای جونگکوک گرفته بود:
_ ساعت چنده؟_نزدیک هشته. من و بابات داریم میریم اداره. احتمالا دیر برگردیم، تو ناهارت رو بخور.
جونگکوک نفسش رو بیرون داد، از شغل های اداری متنفر بود، مخصوصا اون شرکت بیمه لعنتی که پدرمادرش توش کار میکردن و تقریبا تمام سال های کودکی و نوجوونیش رو خونه نبودن.
سون آه با دیدن نگاه کدر شده پسرش لبخندی به روش پاشید. صورتش رو قاب گرفت و بوسه نرمی روی پیشونیش نشوند.
پسر کمی خودش رو بالا کشید و دست هاش رو دور تن مادرش حلقه کرد. مهم نبود چقدر تغییر کنه، اون هم یه وقتایی احساساتی میشد؛ مثلا اول صبح که هنوز کاملا هوشیار نبود، وقتی مست میشد یا وقتایی که تمام وجودش از خستگی درد میکرد و درکی از اطرافش نداشت، دست رد به آغوش های پرمحبت نمیزد.
سوبین با قیافه عنقِ سر صبحش وارد اتاق شد. سون آه از جونگکوک فاصله گرفت و روبه پسر کوچیکترش پرسید:
_صبحانه خوردی؟
_آره. بابا تو ماشین منتظرته.
سون آه کیفش رو از روی زمین برداشت و سمت در اتاق رفت:
_خداحافظ پسرا.
جونگکوک که تمام مدت با قیافه ای بی حس سوبین رو نگاه میکرد، پرسید:
_چیزی میخوای؟
سوبین سعی کرد کیوت به نظر برسه:
_بغل.
جونگکوک حالا دیگه خواب از سرش پریده بود. "کاملا هوشیار" بود و توی جلد همیشگیش فرو رفته بود ، صورتش رو جمع کرد:
_خیلی لوسی سوبین.
بعد هم پتو رو روی خودش کشید و چشمهاش رو بست. سوبین از دنیا بریده به هیونگ بی احساسش نگاه کرد:
_ توهم خیلی نچسبی.
پشتش رو کرد تا از اتاق بیرون بره و لب های کش اومده جونگکوک رو ندید.
از پله ها پایین رفت و بلاتکلیف به کوله مدرسهش که جلوی در بود نگاه کرد. حوصله مدرسه نداشت. و خب دلش نمیخواست جونگکوک تمام روز رو تنها بگذرونه و غذای بیرونی بخوره.
![](https://img.wattpad.com/cover/315495795-288-k780317.jpg)
STAI LEGGENDO
Invisible String (VKOOK/KOOKV)
Fanfiction_پس، واقعا...معنای زندگی چیه؟ +معنا وجود منه، عشق تو هم بخش بزرگی از منه. پس معنای حالِ زندگی میشه چشمای شیشه ایِ تو. . . . . ژانر: رمنس، روزمره ، درام ، اسمات