تهیونگ نفس عمیقی کشید و نگاهش رو دور اتاق چرخوند حس میکرد توی یه بحث بچگانه و بیهوده گیر افتاده.
_ خوبه که سرحال میبینمت، من دیگه میرم.
چرخید و دستگیره در رو پایین کشید.
_ته.. وایسا حرف بزنیم.
دستش رو از روی دستگیره عقب کشید، برگشت و مردد به کوک نگاه کرد.
پسر به تخت اشاره کرد:
_بیا بشین اینجا.پسر بزرگ تر کیفش رو که تا اون لحظه تو دستش نگه داشته بود کناری گذاشت و بعد از دراوردن پالتوش حرف جونگگوک رو اجرا کرد.
پسر کمی خودش رو جلو کشید و چهارزانو نشست. با دست سالمش بازوی تهیونگ رو لمس کرد:
_ راستش رو بگو! واقعا اونقدر سرت شلوغ بود که وقت حرف زدن باهام رو نداشتی؟
پسر بزرگتر به طرز بانمکی سرش رو به نشونه "نه" تکون داد.
_ پس از چیزی ناراحت بودی؟
_آره کوک، ناراحت بودم.
کلافه شده بود:
_میشه جای تیکه تیکه حرف زدن، کامل بگی قضیه چیه؟تهیونگ کمی به چپ چرخید تا راحت تر بتونه تو چشمای زیباش نگاه کنه.
_باشه میگم. کلافهام جونگکوک. از همه چی. از تو که بعد یه بوسه میذاری میری و بعدم جوری باهام رفتار میکنی که انگار یه آدم آویزون و بی جنبه ام. برخوردی که بدترین خاطرات زندگیم رو یادم میاره.
شوکه شده دهنش رو باز کرد تا حرفی برای دفاع از خودش بزنه اما فقط به سیاهی نگاه تهیونگ خیره شد.
بعد مکثی پر از خیرگی بریده بریده گفت:
_ته.. من.. من واقعا منظور بدی از حرفم نداشتم... فقط نمیخواستم...باعث شم دوباره آسیب ببینی.با لحنی که حالا حرصی تر شده و صدایی که کمی بلند تر بود گفت:
_ ولی جور دیگه ای آسیب دیدم... اصلا میدونی چی بیشتر از همه رو مخم میره؟ این که توی لعنتی مثل یه برنامه پیش فرض توی ذهنم نصب شدی. هر غلطی بکنم قرار نیست نه تو پاک بشی، نه اون شب لعنتیِ ۶ سال پیش. حس میکنم الان هم با یه نسخه آپدیت شده اومدی همه چیزم رو به آتیش بکشی.
آب دهنش رو با صدا قورت داد و با احتیاط گفت:
_ آروم باش تهیونگ...من.. واقعا هیچ ایده ای نداشتم که تو چه حسی داری...
_ همیشه همینجور بوده.
تُن صداش آروم بود و صورتش حالت معصومانه ای داشت. جونگکوک احساس بدی داشت، حسی مثل اینکه یه گربه با ناخن های تیزش دلش رو چنگ زده باشه... چون... تهیونگ حق داشت. جونگکوک کسی بود که قلب پر از عشقش رو شکسته بود و اون رو با چهره گریونی که مطمئن بود تا آخر عمر فراموش نمیکنه، تنها گذاشته بود... و درمورد اتفاق چند هفته قبل... اون اصلا از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بود.
YOU ARE READING
Invisible String (VKOOK/KOOKV)
Fanfiction_پس، واقعا...معنای زندگی چیه؟ +معنا وجود منه، عشق تو هم بخش بزرگی از منه. پس معنای حالِ زندگی میشه چشمای شیشه ایِ تو. . . . . ژانر: رمنس، روزمره ، درام ، اسمات