پشتِ میزِ طویلِ کنفرانس نشسته و به شلوغی و رفت و آمد بقیه چشم دوخته بود. از بین همه عواملِ کار فقط بازیگر هارو - اونم به واسطه شهرتشون- می شناخت؛ و البته لی لی و اینِزی که تا ده دقیقه دیگه می رسید.
این اولین تجربهش نبود اما تفاوت این کار با بقیه تئاتر هایی که بازی کرده بود، این بود که این بار عومل اجرایی، کاگردان و بازیگر ها بسیار حرفه ای تر از کار های همیشه اش بودن.
دستی از پشت روی شونه اش نشست و از فکر بیرون اوردش. به محض برگشتن نگاهش به آبی زلال چشم های لی لی افتاد که با لبخند مهربونی گفت:
-خوش اومدی پسر. بیا این نمایشنامه رو بگیر یه نگاه بنداز، جلسه یه ربع دیگه شروع میشه.
- ممنوم خانم.
لی لی در حالی که با خنده حرفش رو میزد، صندلی کناریش رو عقب کشید و نشست.
-اوه جونگکوک! بهت گفتم لازم نیست انقدر باهام رسمی باشی. نکنه فکر میکنی من آجوما هستم؟
پسر از روی تعجب به خنده افتاد.
-آجوما؟- من سینمای کره رو دنبال میکنم و خب یه چیزای ریزی از فرهگتون رو بلدم. به هرحال از بحث دور نشیم، باهام راحت باش نهایتا اختلاف سنی ما چهار یا پنج ساله.
جونگکوک سرش رو تکون داد:
-بله لی لی همینطوره.دختر دوباره لبخند درخشانی تحویلش داد واز جاش بلند شد به میوه و دسر های روی میز اشاره کرد:
-از خودت پذیرایی کن، من یه کم دیگه برمیگردم.
دقیقا یک ربع بعد همهمه توی سال خوابیده بود و حدودا 20 نفری دور میز نشسته بودن.
کارگردانِ زیبارو بود که با صدای شیوایی جلسه رو آغاز کرد:
-خب دوستان از حضور تک تکتون در این پروژه بسیار خوشحالم و ازتون ممنونم. طبق روال همیشگی امروز مباحثه ای کلی در رابطه با طرح و تحلیل نمایشنامه داریم.
و بعد سمت جونگکوک که کنارش بود چرخید و ادامه داد:
-جونگکوک لطفا یک خلاصه کلی از داستان و نظر خودت رو درموردش بهمون بگو.
جونگکوک نگاه کوتاهی به اینِز که روبه روش نشسته بود انداخت که با لبخند اطمینان بخشی پلک هاش روی هم گذاشت. دم عمیقی گرفت و سعی کرد لرزشی توی صداش نباشه:
-باعث افتخارمه که در کنار شما هستم و امیدوارم که کار رو با موفقیت به اتمام برسونیم. همونطور که میدونید این نمایشنامه فوق العاده اثرساموئل بکت هستش که عمده نوشته هاش توی ژانر ابزوردیسم (معنا باختگی) بوده. به طور کلی در این ژانر مهمترین عنصر، تنهایی و سردرگمی انسان امروزی هستش که عاجزانه دنبال معنا میگرده. نمایشنامه "آخر بازی" چهار شخصیت داره: "هام"، پدر و مادرش و پسر خونده اش "کلاو". در طول داستان ما با روزمرگی معنا باخته این چهار شخصیت همراهیم و من افتخار این رو دارم که در نقش کلاو در کنار شما باشم.

VOCÊ ESTÁ LENDO
Invisible String (VKOOK/KOOKV)
Fanfic_پس، واقعا...معنای زندگی چیه؟ +معنا وجود منه، عشق تو هم بخش بزرگی از منه. پس معنای حالِ زندگی میشه چشمای شیشه ایِ تو. . . . . ژانر: رمنس، روزمره ، درام ، اسمات