🎶_Red right hand
ساعت 13:31 دقیقه ظهر افتاب در مرکزیت خود قرار داشت اما هوای سرد زمستان اجازه خودنمایی را به پرتو نورهای او نمیداد
باده سردی میان کت مشگی مرد که بر تمام تن اون نشسته بود و او را به زیباترین اثری که میتوانست باشد بدل کرده بود
میپچید و انتهای ان که مقداری خاک بر رویش دیده میشد را به رقص در میاورد اما او واکنشی نشان نمیداد و تنها با سری بالا گرفته و سیگاری به دست راست قدم های سریع و محکم خود را به سمت چپ خیابان بر میداشت.
افکار مختلفی مانند این باد زمستانی در ذهنش میپیچید و چشم های ریز شده اش خبر از پیچیدگی ان ها میداد
یک خیابانه تازه رو به رویش بود و یک اغاز جدید
اما او مشتاق تر از هر ادم دیگری به سویش قدم بر میداشت.
و احساس رضایت از اعماق قلبش به بالا سرایت میکرد و به غرورش می افزود
مدت زیادی منتظر این لحظه مانده بود و حالا که در لبه رسیدن به ان قرار داشت احساس رضایت میکرد احساسی که خوب بود اما برایش کافی نبود.کوتاهی خیابان و سرعت قدم هایش در کمترین زمان ممکن مرد را به محل مورد نظرش رسانده بود و حالا مانده بود وارد شدن.
دره ورودی رستوران با فشار دو دست هایش از هم باز شد و صدای قدم هایش کارکنان را مطلع از وارد شدن شخصی اشنا کرد. اما هیچ کس جز یک فرد مخصوص حق نشان دادن عکس العملی را نداشت.
پیتر مکسون با شنیدن صدای اشنایی خود را از اشپز خانه به در وردی رستوران رساند و کنار مرد قدم هایش را مرتب کرد و همین طور که از کنار تمامی کارکنان میگذشتند شروع به توضیح دادن کرد
مکسون: قربان همه چیز مرتبه مواد غذایی تهیه شدن، و اشپز ها از جای مطمئنی استخدام شدن ، بازرس کنترل کیفیت رو مطمئن کردیم و اخبار افتتاحیه رو پخش.
مرد نگاهش را از اطراف گرفت و به شخص کناریش داد و پس از چند ثانیه مکث در نگاه او
جواب داد:
_ :خوبه.
مکسون با زدن لبخندی تصمیم به ترک موقعیت خود گرفت
مکسون: اقای مَلیک اگر اجازه میدین مرخص شم ؟
مرد تنها با تکان داد سر خود اجازه رفتن او را صادر کرد و بعد دوباره مشغول بررسی تمامی قسمت ها و افراد رستوران شد.
همه چیز به نظر مرتب و اماده می امد
سفیدی تمام دیوارها با طرح هایی از رنگ قرمز پوشیده شده بودند و میز ها و صندلی ها به ترتیب پشت سر هم چیده و اماده پذیرایی بودند
کارکنانِ تمامی قسمت ها لباس سفیدی به تن داشتند و سر اشپزه مخصوص پیرهن مشگی خود را به تن کرده ابتدای تمامی افراد قرار داشت.
هیج نقصی در کارها دیده نمیشد و همه ی افراد بدون وجود استثنائی در میانشان منتظر افتتاحییه بزرگ و شروع کارشان بودند.
زمان افتتاحیه ساعته هشت شب مقرر شده بود و تا ان زمان وقت زیادی مانده بود اما مهم ترین قدم این افتتاحیه باید از ساعت ها قبل اماده میشد،
پس مرد بی معطلی و پس از اطمینان حاصل کردن از مطلوب بودن وضعیت تصمیم به ترک رستوران گرفت.
مَلیک قبل خارج شدن از رستوران و برداشتن اولین قدم تلفنش را در دست گرفت تا با شخصی که مد نظر داشت تماسی بر قرار کند.
صدای اولین بوق در گوش هایش پیچید و بلافاصله بعد از ان بله قربان.
_ :کجاست؟
+همون جایی که دستور دادین اقا
_ :وضعیتش چطوره ویلیام؟
ویلیام: خوبه اقا، همون طور که خواستین براتون اوردیم.
مرد پس از شنیدن اخرین واج از کلمه مورد نظره مخاطبش تلفن را قطع کرد و نفس عمیقی کشید
از همه چیز مطمئن بود پس مرد این بار قدم هایش را ارام تر به سمت محل مورد نظر اغاز کرد.___
13:31 : انچه مدت ها در رویایش به سر میبردید، خواهید یافت.
YOU ARE READING
Red right hand
Fanfictionلحظه ای غم از درون من ریشه زد و شاخ و برگ هایش از چشم هایم بیرون جهید.