پسرک سعی میکرد پنهان باشد سعی میکرد خیلی نامحسوس بنظر برسد پس با فاصله ای نه چندان کم پشت سر او حرکت میکرد ،
متعجب بود از پیاده بودن مرد اما اعتراضی هم نداشت.
شاید اگر با اتوموبیل بودند اورا گم میکرد اما حالا به اندازه پنج قدم با قامت مرد فاصله داشت.
لحظه ای مرد برگشت و پشت سرش را نگاه کرد و باعث شد پسرک هول زده از جا بپرد و پشت ماشینی کناره خیابان جای بگیرد تا دیده نشود و همین کار باعث شد تا مچ پایش تیر بکشد و کیفش از روی دوشش به زمین بیفتد و به علت باز بودنش محتوای ان که شامله یک گوشی موبایل یک ظبط کننده صدا یک کیک کوچک و یک هنزفیری مشگی رنگ بود بیرون بیفتد و پسرک دستپاچه مشغول جمع کردن شود،
تقریبا همه چیز را جمع کرده بود و مانده بود تکه اخر که هنزفیری بود ،
دستش رل دراز کرد تا ان را بردار اما هنوز انگشتانش ان را لمس نکرده بود که یک جفت کفش مشگی رنگِ براق در فاصله ای بسیار کم از هنزفیری و دستش قرار گرفتند.
نگاه پسرک درهمان حالت از پاها شروع شد و از تن گذر کرد و به صورت رسید و مقابلِ گوی های طلایی رنگی قرار گرفت ، اما قبل از اینکه فرصت نشان دادن هرگونه واکنشی را داشته باشد مرد صدایش بلند شد.
زین: ببینم قراره همین طوری دنبال من بیفتی؟ میدونی اگه ازت شکایت کنم بیچاره میشی عزیزم؟با شنیدن این حرفِ مرد پسرک لبخند بی معنی و مضحکی زد و با چنگ زدن به کیف و هنزفیری اش سرِ پا شد و این بار روبه روی مرد بود که لب باز کرد
لیام: اوه .. آم نمیدونم چی بگم ..
یعنی میدونی فقط یه کنجکاویه کوچیک بود،
قراره جدیش بگیری؟
و با دست چپش پشت سرش را خاراند.
یکی از ابروهای مرد بالا رفت و به حالت سوالی نگاهش کرد
زین: نکنه فکر کردی قراره این کارو نکنم، پسر کوچولو؟
پسر جواب نداد و مرد
با کمی مکث پرسید
: بهم بگو دیشب تو خونه ام چی کار داشتی؟
رنگ از رخ پسرک پرید و به طرز واضحی دستپاچه شد اما خودش را از تک وتا نیانداخت و گفت
لیام: هی.. چ..ی میگی تو؟ من دیشب هیچ کجا نبودم بجز تختِ خوابم.
زین: اره. اتفاقا پای چلاقتم همینو میگه.
نگاه لیام به پای چپش گره خورد.
مثل اینکه این بار را خراب کرده بود!
لیام درحالِ گشتن به دنبال کلمه ها یا جملاتی بود تا به مرد مقابلش تحویل دهد اما چیزی عایدش نمیشد سر انجام سکوتِ بینشان طولانی گشت تا زمانی که مرده بزرگتر ان را شکست.
زین: بیا دستتو بنداز دور گردنم راحت تر راه بری ، فکر میکنم این طوری راحت ترم جاسوسی میکنی پسر.
لیام کمی بهت زده شد چون بعد از ان حرف ها به هیچ عنوان توقع چنین واکنشی را نداشت اما چیزی نگفت و با جلو کشیدن خودش دستش را دور گردن مرد انداخت و در موازات با او قرار گرفت و زین با گرفتن دست اویزان از گردنش اون را مستحکم کرد.
زین: ببینم اسمت چیه تو؟
یا نکنه از لیتل بوی خوشت امده؟
پسر درحالی که سعی میکرد با او هم قدم باشد گفت
لیام: اوه نه ابدا ، لیام جیمز پین.
و مرد بلافاصله جوابش را داد
زین: اها. پین این ده عس،
یعنی خوشت نیومده؟
لیام: چی ..؟ نه منظورم این ن.. وایسا چی؟ نه این با (y) نوشته میشه.
زین: برام مهم نیست لیوم
لیام: چی؟ اسممو چی صدا کردی؟
زین: لیوم؟
لیام: اوه مَن.
درستش لیامه ولی این خیلی سوییت بود.
زین: خب منم دارم میگم لیوم دیگه کجاش اشتباهه؟
لیام کمی دستش رو جا به جا کرد و زمزمه کرد: هیچ کجاش، درسته اسم من اصلا همینه.
اما مرد که حواسش به خانه رو به رویش بود این را نشنید.
لیام: ببینم کجا داریم میریم؟
صدای پسرک مرد را به خودش اورد.
زین: تورو نمیدونم ، من میرم به رستوران سر بزنم.
YOU ARE READING
Red right hand
Fanfictionلحظه ای غم از درون من ریشه زد و شاخ و برگ هایش از چشم هایم بیرون جهید.