باد و نور از پنجره ی از دیشب باز مانده داخل می امدند و صورت هایشان را نوازش میکردند،
پیچیدن باد لای پرده ی سفید رنگِ پنجره ی خانه مرد صدای کمی ایجاد میکرد اما ان دو برای شنیدنش زیادی خواب بودند.
البته که این مورده نور صدق نمیکرد چون پرتوهای خورشید مستقیما روی چشم های قهوه ای پسرک را هدف گرفته بودند و کم کم داشتند او را وادار به بیدار شدن میکردند،
حدودا چند دقیقه از تلاش خورشید می گذشت که پسرک با جمع کردن صورتش سرش را از شانه ای که رویش به خواب رفته بود بلند کرد و باعث افتادن سر زین شد.
طوری که دیشب خواب رفته بودند باعث شده بود هردوی ان ها گردن درد بگیرند اما این را فقط لیام میندانست چون زودتر بیدار شده بود و داشت تلاش میکرد با مالش کمی گردنِ خشک شده اش را نرم تر کند.
در همین موقعیت بود که ناگهان یادش افتاد ادمِ بیکاری نیست!
لیام دست دیگرش را بالا اورد و با نگاه کردن به ساعت مچشی اش چشمانی که از خواب هنوز نیمه باز بودند را ته انتها گشود و به یک باره از جا پرید.
لیام :فاکککککککککک
صدای بلنده پسر خواب را کاملا از سر زین پراند و مرد را از ترس سر جایش نیم خیز کرد و با پیچیدن دردی در سرو گردنش ثانیه ای بعد صدای دو رگه شده اش لیام را مخاطب قرار داد:
زین: چته وحشی؟
و دستش را به گردنش گرفت.
لیام: ولم کن مرتیکه الان عصاب ندارم پاچتو میگیرم.
و به سمت جایی که حدس میزد سرویس بهداشتی خانه باشد رفت.
زین تک خنده ای کرد و با موهای هپلی و چشمان نیمه بازش به پنجره زل زد و دستش را پایین اورد.
و با صدایی که مقداری از رگ های خنده در ان باقی مانده بود و کمی هم بلند بود تا به گوش های خبرنگار برسد ، گفت:
زین : دیشب لاس امشب گاز؟
دو قطبی دوس ندارما من.
و لیام درحالی که اب از صورتش میچکید و داشت به سما کیفش میرفت تا ان را جمع کند و خانه بیرون بزند گفت:
لیام: حدس بزن به کجام عوضی؟
و به سمت دره ورودی خانه رفت و مشغول پوشیدن کفش هایش شد.
زین: کجا میری حالا.. با این عجله ات.
لیام: تازه الاننن یادم افتاده بیکار نیستم.
باید برم مجله امروز هزار تا گرفتاری دارم، فک کردی تنها سوژه اونجا تویی؟
زین: خیله خب گمشو ولی کاش میموندی یه نهاری چیزی بهم میدادی اگه از کارت میشدم شاید به عنوان اشپزی، کلفتی چیزی استخدامت میکردم. این طوری لازم نبود با این وضع از خونه بیرون بزنی.
پسرک از جا پرید و خواست قدمی به جلو برای تهدیده مرد بردارد که زمین با تمام وجودش او را به اغوش کشید.
واقعیت این است که با اینکه لیام روی زمین پخش شده بود و صدای اخش بلند.
اما در ان وضع منتظر بود که زین به کمکش بیاید ولی تنها چیزی که دریافت کرد صدای خنده هایی بود که از جای میان کاناپه و زمین میامد.
لیام سرش را بلند کرد تا چیزی را که ان مرد وقیح سزاوارش بود را نثارش کند اما با بالا امدن نگاهش چشمانش به خنده ای گره خورد، که زیبا بود.شخصی با دندون های خرگوشی و زبانی که پشت ان ها پنهان شده بود و چشمانی که برق میزدند داشت میخندید و لیام فقط توانست نگاه کند.
خنده های مرد که تمام شد از جایش بلند شد و سمت پسر امد و با گرفتن دستش او را از زمین جدا کرد و هردوی ان ها به کفش های لیام خیره شدند.
زین: احمقی مگه؟ چرا بند کفشاتو بهم گره زدی؟
و سعی کرد خنده اش را قورت بدهد.
لیام خواست چیزی بگوید اما پیدا نکرد، پس فقط با چشم غره رفتن روی زمین نشست و بند را باز کرد و از اول بست .
بعد هم به سرعت از جایش بلند شد و با تکان دادن شلوارش کیفش را روی دوش اش محکم کرد و با چشم غره ای دوباره به سمت دره خانه راه افتاد.
YOU ARE READING
Red right hand
Fanfictionلحظه ای غم از درون من ریشه زد و شاخ و برگ هایش از چشم هایم بیرون جهید.