23:23

21 9 9
                                    

فردای ان شب پنج شنبه بود سه روز مانده به ان یک شنبه که زین یک شنبه غم انگیز صدایش میکرد.
البته قرار بود فقط یک شنبه این لقب را داشته باشد اما با نزدیک شدن به ان روز زین احساسی را در خودش پیدا میکرد که باعث میشد تمام روزهای قبل از یک شنبه غم انگیز راهم با این اسم صدا کند.
فردای ان شبی که لیام زین را از کابوس هایش بیرون کشیده بود و بغل کرده بود زین با لبخند از خواب بیدار شده بود،
لیام را در خانه ندیده بود اما باز هم خوشحال مانده بود، با یک تلفن تمام کارهایش را تعطیل کرده بود و به روانشناسش پشت کرده بود و با این کار اجازه داده بود احساسی که همیشه به مردم پیدا میکرد و برای جلوگیری کردنش سمت روانشناسی رفته بود دوباره ریشه بزند
و این بار برای خبرنگاره جوان.
قرار بود برای سرکشی به رستوران برود
قرار بود روزه پنج شنبه در بیرون از خانه بگذراند و احیانا سری به جایی که نفر اول در ان خاک شده بود بزند نفر اولی که تمام امید و ناامیدی کودکی هایش بود.
اما این کار را نکرد، به جای ان با گریه غذای درست کرد و خورد بعد ان مقابل تلویزیون نشست ،
دقایقی را به دیدن مستندی از حیاط وحش گذراند و در یک لحظه تصمیمی گرفت و بلا فاصله اجرایش کرد پشیمان نشود.
یک بوق
دو بوق
فکر کرد شاید قرار نیست جوابی بگیرد
بوق سوم
تصور کرد اهمیتی ندارد که جوابی بگیرد
چهارمین بوق
و رشته افکارش با صدای مرد پاره شد.
_:بله؟
زین: آم، سلام.
_: هی سلام چطوری؟
زین: خوبم.
_: خوبه.رستوران چطوری پیش میره؟ مشکلی نداری؟
زین: نه همه چی سرجاشه. بخاطر کمک زنگ نزدم.
_: اهان. پس چیشده؟
زین: چیزی نشده.
_: پس چرا زنگ زدی؟
زین: زنگ زدم بپرسم،
.. پشیمونی؟
_: چی؟ از چی؟ از چی پشیمونم؟
زین: پس نیستی.
_: نمیفهمم چی میگی، حالت خوش نیست؟
زین:باشه.
و تلفن قطع شد و طبق انتظار هیچ زنگی از سمت مرد صورت نگرفت.
زین تلفن را پایین اورد و فکر کرد که چقدر مرده ضعیفی شده و چطور به اینجا رسیده؟
چطور ضرف یک هفته تبدیل شده به یک ادمی که از مقدار اشکش ضعفش پیداست؟
فکر کرد ایا تلاش های این همه سال برای قوی بودن بی اثر شدند یا نه؟
اما خب جوابی پیدا نکرد مثل تمام سوال  های دیگرش برای این یکی ها هم جوابی پیدا نکرده بود.
دوباره تلفنش را در دستش گرفت
اما افسوس که یادش امد شماره ای پسرک خبرنگار ندارد
ناگهان تصور کرد که اگر او نیاید چه میشود؟ اگر او دیگر باز نگردد و بیخیال مصاحبه ای دنبالش بود بشود چه؟
قرار بود با نزدیک شدن به مرد اطلاعاتی را که برای مصاحبه میخواهد خودش پیدا کند اما چیزهایی که دستگیره پسرک خبرنگار شده بودند فقط یک مشت چرندیات از زندگی مرد و گریه های و شبانه اش بودند که به درده هیچ کجای مجله نمیخوردند.
پس زین تصمیم گرفت دوباره اقتدارش را پیدا کند و سرو صدایی راه بیندازد  تا مبادا پسرک از دنبالش امدن خسته شود.
در نتیجه بی معطلی از جایش بلند شد و به اتاقش رفت برای سرمای زمستان لباسی دست و پا کرد و ساعتش را دور مچش پیچید عطر خنک و تلخِ همیشگی اش را زد و دستی به موهایش کشید، گوشیِ موبایلش را درون جیبش فرو برد و پس مدتِ کوتاهی گشتن سوییچ ماشین را پیدا کرد و برداشت و دوباره از از پله ها پایین امد و از خانه خارج شد.

Red right hand Where stories live. Discover now