در حال بستن دکمه ی کتش بود و دست چپش را لای طره های مشگی رنگش فرو برده بود تا کمی به ان ها حالت بدهد که تلفنه توی جیبش زنگ خورد و او را متوجه خودش کرد.
مرد دستش را از لای موهایش خارج کرد و به درون جیبش فرستاد و گوشی موبایل را از ان خارج کرد و با نگاه کردن به اسم پیتر مکسون مکالمه را وصل کرد.
پیتر: اقا سلام ، خسته نباشید، میدونم امروز یک شنبه نیست ولی یه اقای تشریف اوردن و خیلی اصرار دارن از غذای مخصوص بخورن.
_ : یعنی چی؟ کجای حرفم واضح نبود مکسون؟ بهت نگفتم غذای مخصوص فقط ،
فقط یک شنبه ها سرو میشه؟
پیتر مکسون: چرا اقا
من بهشون گفتم ولی ایشون میگن حتی حاظرن چند برابر قیمت غذا رو بپردازن تا اون رو همین امروز میل کنن
زین لب پایینی خودش را درون دهانش کشید و میک زد.
_: بهش بگو اگه انقدر مشتاقه صبر کنه تا من بیام.و بعد صدای بوق متعدد تلفن توی گوش های پیتر مکسون پیچید و زین دوباره تلفن را درون جیبش برگرداند و از جلوی اینه کنار رفت و به سمت دره خانه به راه افتاد.
حدودا نیم ساعت طول کشید تا مرد از ساختمان خانه اش خارج شود درون ماشین جای بگیرد و به سمت رستورانش حرکت کند و حالا مقابل دره ورودی قرار بگیرد.مرد درحال نگاه کردن به ساعته پیچیده شده دور مچ دستش بود :11:11.
که صدای نفس نفس زدن قدم هایی که انگار به سمتش می امدند او را از ورودش باز داشت،
مرد سرش را چرخاند و پسری را دید که با سر پایین افتاده دستانش روی دو زانوی خود قرار داده و دوربین مشگی رنگی از گردنش اویزان است و کیفی در شانه خود دارد که در استانه سقوط بر روی زمین است،
فقط لحظه ای مانده بود که کیف پخش زمین شود که دست های مَلیک زودتر جنبید و با خم شدن به سمتش ان را در بین زمین و هوا معلق ساخت.
نگاه پسرک از زیر روبه روی کیف و دست فرد مقابلش قرار گرفت و بالا امد از استین و پیرهن گذشت و به سر و گردن رسید و در نهایت مقابل دو گوی طلایی رنگ متوقف شد.
ثانیه ای از نگاه پسر نگذشته بود که هیجان زده از جا پرید و کیفش از بین دستان مرد مقابلش به هوا پرت شد و سر انجام بر زمین افتاد، اما انگار برای ان پسر اهمیت چندانی نداشت.
+: اقای مَلیک، درست میگم؟
نگاه زین روی صورت پسر افتاد بعد و سر تا پایش را از نظر گذراند و نیشخندی زد و جواب داد.
مَلیک : اوه بوی،
این طور که تو پرسیدی، اگر مَلیک نبودم هم ردش نمیکردم.
پسر بدون توجه به معنی جمله ی مرد مقابلش با خوشحالیه واضحی گفت
+: وای خداروشکر که بالاخره دیدمتون.
انگار قضیه داشت برای مرد جالب میشد!
مَلیک : ای وای عزیزم اگر میدونستم یه همچین شخصی اینجا منتظرمه حتما زودتر میومدم.
پسر خنده ای کرد که بنظر زین شیرین بود.
+: خب پس اگه میشه با من یه گفت و گو داشته باشید راستشو بخواید من خبرنگارم و از نشریه تازه تاسیسه نیوز میام چند روز پیش همراه بقیه برای خبر گرفتن امده بو...
با حرکت ناگهانیه مرد مقابل و وارد شدنش به رستوران دستاهایش که از هیجان بالا امده بود پایین افتاد وصدای پسر تحلیل رفت
+: ...دم ولی شما نبودید.
اما ثانیه ای از نا امیدی اش نگذشته بود که از جا پرید و با قاپیدن کیفش از روی زمین وارد رستوران شد،
رستوران هنوز زیاد شلوغ نشده بود پس
بلافاصله بعد از وارد شدنش مرد را یک قدم مانده به یک میزی که در مرکزیت رستوران قرار داشت یافت و به سمتش قدم های سریعی برداشت و خود را به او رساند و درکنارش ایستاد.
نگاهِ سوالیه مرد به پسر افتاد اما چیزی نگفت پس او هم به روی خودش نیاورد و از جایش تکان نخورد.
ملیک میز را دور زد و یکی از صندلی هایش را عقب کشید و رویش قرار گرفت و دست هایش را روی میز بهم قفل کرد و مرد مقابلش را مخاطب قرار داد
مَلیک : خیلی خوشحال میشم علت این مقدار از اشتیاق برای خوردن غذای مخصوص رستورانم رو بدونم.
مرد لبخندی زد و جواب داد
_: علت خاصی نداره فقط مایل بودم از غذایی که این روزها خیلی حرفش شده رو تست کنم.
مَلیک به حالت تعجب غیر واقعیی چشن هایش را بست و سرش را به منظور تایید حرف مرد تکان داد
مَلیک: اوه بله بله، و اصلا هم نتونستید تا یک شنبه صبر کنید درسته؟
مرد لبخند دیگه ای زد و گفت
_: بله درسته متاسفانه نمیتونم صبر کنم.
این بار مَلیک هم متقابلا لبخند زد و از جایش بلند شد و بدون توقف به سمت آشپز خانه به راه افتاد و پسره خبرنگار و پیتر مکسون هم به چند قدم عقب تر از مرد درست پشت سرش می امدند.
ملیک با واردنش به اشپز خانه خبرنگار را پشت سرش جا گذاشت و به سمت گاز و جایی که سر اشپز قرار داشت رفت و با توقف او پیتر مکسون هم پشت سرش متوقف شد،
زین کلاه مشگی سر اشپز را از روی سرش برداشت و روی موهای خودش گذاشت و با چشم هایی که برق میزد به مواد غذایی مقابلش چشم دوخت.
دست های زین انگار دوباره داشتند میرقصیدند دوباره بی قاعده شده و دور خودشان میچرخیدند اما با این تفاوت که ملودی این بارشان اهنگ نبود بلکه موادی بود که با هنر خودشان ترکیب میکردند و باعث خلق شدن چیزه جدیدی میشدند.
حدودا چند دقیقه گذشت تا زین با لبخند به مخلوقش نگاه کند و ان را مقابل بقیه بگیرد.
مَلیک: مکسون این تایاکی رو همراه با سوپ شیر سراشپز به عنوان پیش غذا برای اون مرد ببر و سر راهت به اون خبر نگار بگو بیاد اینجا.
مکسون ظرف حاوی پیش غذا را از دستان مَلیک گرفت و با گفتن باشه ای از اشپز خانه خارج شد و در بسته نشده خبرنگار جوان وارد شد و به سمت مرد امد.
مَلیک: پسرِ جوان به این شرط روی پیشنهادت فکر میکنم که الان بری و طوری که دیده نشی از اون اقایی که الان مکسون براش غذا برد یه فیلم کوتاه بگیری،
زین منتظر تایید یا رد خبرنگار نماند و با دست او را چرخاند و به سمت بیرون هدایت کرد.
مَلیک: افرین عزیزم، برو بدو.
خبرنگار جوان که با گیجی به سمت در قدم برمیداشت باشه ای گفت و ان جا را ترک کرد.چند دقیقه از بازگشت پیتر مکسون گذشته بود اما هنوز خبرنگار نیامده بود و زین با خالت اشفته ای کلاه سراشپز را در دستش می فشورد به در چشم دوخته بود
سراشپز و بقیه همه با چشمانی متعجب به مَلیک نگاه میگردند و احوالاتش را درک نمیکردند،
چند ثانیه به اتمام صبر زین باقی نمانده بود که خبرنگار داخل شد و گل از گل زین شکفت.
با رسیدن پسره جوان به او دوربین را از دستش قاپید و با دقت به فیلمی که گرفته شده بود نگاه کرد.
مشتری ابتدا به پیش غذا نگاه کرده بود
سپس ان را با کارد جدا کرده به بینی اش نزدیک کرده بود و او را بو کشیده بود سپس ان تکه کوچک را در دهانش گذاشته بود و ان را مزه مزه کرده بود، اما به جای ادامه دادن به خوردن خودکاری در دست گرفته بود و چیزی نوشته بود
و این زین را از جا پرانده بود.
مَلیک بلا فاصله بعد از دیدن فیلم به سمت سر اشپز چرخید و گفت
مَلیک:سر اشپز، اون بازرسه.
همون طور که حدس میزدم بازرس فرستادن وقتشه فرمول جایگزینو استفاده کنی.
سراشپز که به نشانه فهمیدن سر تکان داده زین با خیالی راحت کلاه را روی سرش برگرداند و از اشپز خانه خارج شد و دوباره خبرنگار جوان پشت سرش به راه افتاد.
خبرنگار: اقای مَلیک پس قرار شد با من مصاحبه داشته باشید درسته؟
زین بدون متوقف کردن قدم هایش فقط کمی سرش را به پشت چرخاند و نگاهی همراه با نیشخند به پسرک نشان داد.
مَلیک: نه، اشتباه نکن، گفتم روش فکر میکنم.
خبرنگار جوان خواست اعتراضی بکند که مرد با خم شدن به سمت همان میزه مرکزی لب به سخن باز کرد.
مَلیک: متاسفم اگر بیش از اندازه منتظر موندید ، الان غذای مخصوص رو میارن و امیدوارم لذت ببرید.
مرد باز هم لبخندی زد و چشم هایش را به منظور تشکر روی هم گذاشت.مرد از رستوران خارج شد و به سمت ماشینش به راه افتاد اما خبرنگار همچنان پشت سر او بود و همراهش می امد و زین متوجه این موضوع بود پس ناگهان مکثی کرد و به سمت ان پسرِ خبرنگار چرخید.
مَلیک: قصد داری تا توی خونم پشت سرم بیای؟
خبرنگار جوان نفسی کشید و جواب داد
خبرنگار: نخیر فقط قصد دارم جوابمو بگیرم.
مرد ابرو هایش را به منظور متوجه شدن بالا فرستاد و گفت
مَلیک: باشه پس همین جا وایستا برم جوابتو بیارم.
سپس چرخید و ماشینش را دور زد و با باز کردن قفلش درونش جای گرفت و در مقابل چشم های منتظر خبرنگار پایش را روی پدال گاز فشرد و حرکت کرد و به دهان باز مانده ی او هم اهمیتی نداد.
____11:11 : به کسی یا چیزی وابسته خواهید شد
YOU ARE READING
Red right hand
Fanfictionلحظه ای غم از درون من ریشه زد و شاخ و برگ هایش از چشم هایم بیرون جهید.