🎶feeling good
لامپ ها یک به یک رو به خاموشی میرفتند و ظلمات جای روشنایی دیوانه واره چند ساعت قبل را میگرفت و درها بسته میشدند ، اکنون که به جای همهمه و صدای موسیقی سکوت خودنمایی میکرد مرد خوشحال تر بود.
احساسِ سر خوشی ، رهایی ، رضایت و لذت ، و سبکی سر تا سر وجود مرد را فرا گرفته بود
و تنها چیزی که او میخواست در ان لحظه داشته باشد پرواز بود.
قدم هایش را به سمت جایی بر میداشت که ماشینش را گذاشته بود باد سرد زمستانی صورتش را نوازش میکرد و او را به کشیدن نفس عمیقی دعوت میکرد،
حالا که کلمات در نظرش ناتوان می امدند که احساساتش را توصیف کنند تصمیم داشت با سرعت حرف هایش را بزند و فقط چند ثانیه طول کشید تا درون ماشین جای بگیرد و با بیشترین سرعت ان را در خیابانی که در ساعت 01:10 شب خلوت و ساکت بود به حرکت در بیاورد.تنها در یک چشم بهم زدن صدای جیغ لاستیک های ماشین شنید شد و بعد چنان به پرواز در امد که انگار از ابتدا ماشینی انجا نبوده.
فرمان در دستانش می رقصید و ماشین را روی تنِ زمین میکشید،
سرعت، باد، لذت و موسیقی تنها چیز هایی بودند که در ان لحظه وقتی که با پیج جاده همراه میشد حس میکرد.
تنها چیزی که در ان لحظات حضور مرد را ثابت میکرد رد باقی مانده از لاستیک ماشین روی آسفالت خیابان بود، درحالی که خوده ماشین ماننده روحِ مشگی رنگی جاده را میپیمود و در کثری از ثانیه از نظر ناپدید میشد.
کف دست چپش روی فرمان قرار داشت و با کشیدنش به سمت مخالف ماشین را هدایت میکرد، لبخندی به پهنای صورت به لب داشت و چشمانش برق میزدند تنها خلا ان لحظه صدای کمه موسیقیی بود که با حرکتی از جانب دست راستش این کمبود را بر طرف کرد و
لحظه ای بعد این زین بود که با فریادی از ته وجودش با خواننده همراهی میکرد و همچنان با بالاترین سرعت ممکن ماشین را به پرواز در میاورد و به سمت مقصد نامعلومی هدایتش میکرد.
___نیمه ی شب را گذشته بود وقتی صدای باز شدن قفل خانه از طریق کلید سکوت شب را شکست و مرد وارد خانه شد،
بلافاصله بعد از بسته شدن صدای خوشحالِ مرد فضای خانه را در بر کرفت
_ : فاک یهههههههههه
و بعد مشت های بی هدفی را در هوا رها کرد،
امشب قرار بود جشن بگیرد از سال ها قبل قرار گذاشته شده بود که امشب جشنی برای پیروزی اهدافش بگیرد و حالا وقتش رسیده بود.
به سمت باندِ حاظر در سالن خانه رفت و پس از مدت کوتاهی گشتن، موسیقی مورد نظرش را انتخاب کرد .
صدای موسیقی فرانسوی که در خانه ی تاریک پیچید روح زین از بدنش جدا شد و پرواز کرد.*Mourir D Aimer by aznavour *
دست های زین دور از بدنش تکان میخورد و میرقصید و تنش در خانه تاریک پیچ میخورد و میچرخید.
خواننده که میخواند زین خودش را خارج از این دنیا تصور میکرد و فقط با چشمانی بسته تنش را با ریتم اهنگ هماهنگ میکرد و قدم هایش را در جهات مختلف برمیداشت و دستانش را به انواع مختلف میرقصاند.
سرو بدنش به عقب مایل میشد و چشمانش بسته میشد و به یک باره صاف میشد و دور خودش میچرخید و لب هایش را کش میداد و دوباره در تاریکی شب و خانه محو میشد و زمزمه ی نا مفهومش همچون رقصش بی قاعده بود و بر لبانش جاری میشد و خواننده را همراهی میکرد احساس سبکی چنان در بدنش میپیچید که تصور میکرد معلق ایستاده است و بدنش از تمام قواعد و قانون به دور است و هیچ جاذبه ای او را به پایین نمیکشد.
میرقصید و چشمانش بسته بود تصوراتش او را با خود همراه میکردند و او را به سمت پاریس و رود سن میبردند سپس دستش را میکشیدند و رو به روی بزرگترین برج نیویورک قرارش میداند و در اخر او را در جنگل میان انبوهی از درخت رها میکردند.مرد در این دنیا نبود و تا اتمام اهنگ هم به این دنیا باز نگشت.
درست درلحظه ای که خواننده کلام اخر را نواخت زین چشمانش را باز کرد و بی حرکت سر جایش ایستاد.
ثانیه ای در همان حالت ماند تا همه چیز به حالت اول خود برگردد و سپس نگاهش را به قفسه ی پر از الکل رو به رویش داد و به سمش حرکت کرد و بدون لحظه ای درنگ و مکث برای انتخاب دستش را جلو تر برد و شیشه ی ودکا را برداشت و دوباره به مرکز خانه برگشت، اما اینبار بجای رقص انجا نشست و به شیشه خیر شد.
دستانش دورِ دره شیشه پیچیده شده بودند و اورا میچرخاندند و تا زمانی که بوی تند الکل در بینی اش بپیچد این کارا ادامه داد
و وقتی ان راحیه را شناخت بطری را به لب هایش نزدیک کرد و مقداره قابل توجهی از ان را نوشید.
زمان زیادی نمیگرفت تا الکل در رگ هایش شنا کند و او را به سمت مستی وافری سوق دهد و لب هایش را به خنده های بی دلیلی از هم باز کند.زبانش را پشت دندان هایش قایم کرده بود و میخندید صدایش در خانه تاریک و خالی اش تنین می انداخت و به گوش خودش میرسید
افکارش را کنار زده بود و بدون داشتن دلیلی با اصرار میخندید و چشمانِ به خون نشسته اش را باز نگه داشته بود.
متوجه دقایق و ثانیه ها نبود اما وقتی چشمانِ خسته اش نور کم سوی خانه را رو به روشنایی میرفت را دید و فهمید که وقت قدرت نمایی خورشید رسیده و شب رو به زوال است، پس این بار در برابر خواب مقاومتی نکرد و اجازه داد زیباترین و بهترین شب زندگی اش تا با اینجا به اتمام برسد.***
سردرد، معده درد و گردن درد
اولین چیز هایی بود که مرد پس از شنیدن صدای زنگ و برخواستنش از کف زمین احساس کرده بود گرفتگی گردنش بخاطر به خواب رفتن در کف سفت خانه اجازه چرخاندن سرش را نمیداد پس او گوی دو چشمانش را به دنبال پیدا کردن منبع صدا فرستاد.
گوشی تلفنش یک جای نزدیک به پای چپش افتاده بود و او مجبور بود برای در دست گرفتنش خم شود و کشیدگی ماهیچه های بدنش را که انگار از ابتدای خلقت تا کنون فعالیتی نداشتند را به جان بخرد.
با لمس گوشی و برقرار کردن ارتباط صدای هیجان زده ی پیتر مکسون در گوش های مَلیک پیچید و خواب را از سرش پراند.
مکسون: اقا، سلاممم ، حدس بزنید چیشده؟
نیازی به فکر کردن نداشت، اتفاقات را او خودش میچید.
_ : اخبار رستوران همه جای شهر پیچیده و حالا مردم جدید همراهه یه سری خبرنگار به اونجا امدن؟
ذوق صدای پسرک از بین رفت و بجای ان حیرت جایگزین شد
مکسون: باورم نمیشه اقا، چطوری انقدر دقیق حدس زدین میخواستم افتخار خبر دادانش نسیب خودم بشه.
مرد لبخندی زد و گفت
_ : نشد پسر کوچولو،
ولی اگه بخوای میتونی افتخار انجام دادنش رو داشته باشی فقط حواست رو جمع کن غذای مخصوص فقط یک شنبه ها سرو میشه،
متوجه ای؟
مکسون که دوباره هیجان زده شده بود گفت
مکسون: بله اقا قطعااا، خیلی ممنون باورم نمیشه این افتخار رو به من دادین سپ...
مرد میان حرف های پسرک امد و گفت
_: باشه ، بسته برو به کارت برس دیگه.
و بلا فاصله مکالمه را به پایان رساند و چشم گفتن مکسون را نشنیده گذاشت و به یک شنبه بعد فکر کرد.____
01:10 : انچه مدت ها در رویایش به سر میبردید، خواهید یافت.__________
احساس کردم باید یه نکته ای رو بگم
بچه ها اهنگی که اول پارت قرار میگیره پیشنهاد من برای تصویر سازی بهتره اما اهنگ هایی که اواسط پارت ها گذاشته میشن درواقع چیزی جزو داستانه یعنی یا شخصیت ها پلی کردن یا توی روایت به هر نحوه ی پلی شده،
بنظرم میتونید اون اهنگای وسط پارت هارو در نظر نگیرید ولی حتما پیشنهادی هارو گوش بدید تا بهتر براتون جا بیفته اتفاقات.
YOU ARE READING
Red right hand
Fanfictionلحظه ای غم از درون من ریشه زد و شاخ و برگ هایش از چشم هایم بیرون جهید.