*حتما اهنگ وسط پار رو پلی کنید*گوشه ی تنگِ دیوار زین را از خواب پراند.
دردِ دست چپ و تپش های نامنظم قلبش چشم هایش را که در انتظار امدن فردی بسته شده بودند ، باز کرد و او با حالی خراب و اشفته چشمانی سرخ و موهایی خیس از باران و در اخر بدنی بی حس شده از سرما از خلاعی که درونش گرفتار شده بود بیدار شد.
او بیدار شد و متوجه نشد که این فقط قطرات بارانند که از صورتش میچکند یا اشک هایش هم با ان ها مخلوط شده است؟
شاید توقع داشت که وقتی در این نقطه قرار میگیرد گریه ای سر ندهد
و شاید هم این توقع بی جا نبود.
اما مسئله اصلی فردِ کنارِ دیوارِ خیابانِ نا اشنا این بود که گریه هایش برای کارها و تصمیماتش نبود.
گریه هایش برای دردِ دستی بود که منشاش جز تپش و درد قلبش نبود.
این گریه بخاطرِ کارهایش که در شرف انجامشان بود ، نبود که از روی ضعف باشد.
این گریه، گریه دلسوزی برای خودش و تن رنجورش بود.
تن رنجوری که یک شبِ زمستانی از تجاوز درد از خواب پریده بود ، خوابی که در ان زین بیشتر به مُرده شبیه بود تا ادمی خفته.
دست هایش میلرزیدند و او با دلسوزی تمام به ان ها نگاه میکرد!
انگار که ان ها دست های خودش نبودند.
انگار این دست های لرزان متعلق به شخصی نا اشنا بودند که زین یک روز افتابی خیلی اتفاقی در یک خیابان دیده باشد و کاملا گذری دلی برایش سوزانده باشد.
اما حقیقت این بود که این دست ها متصل به تن خودش بودند ...
تنی که میلرزید و متصلاتش را هم میلرزاند.دست هایش لرزید اما توانست تلفنش را از جیب شلواری که به تن داشت خارج کند
قصد داشت با فردی که نیامده تماس بگیرد اما سر انگشتان زخمی اش بدون فرمان گرفتن از مغز ، کاملا ناخوداگاه روی شماره جدیدی که تقریبا چند ساعت پیش ذخیره کرده بود لرزید.
پاسی از شب را گذشته بود.
خواب همه را ربوده بود ، اما او با همه کار نداشت، او منتظرِ صدای شخصی بود که اغلب شب ها ان را میشنید.
بوق اول خورد.
اشک ها با شدت بیشتر روی گونه هایش رقصیدند.
بوق دوم رسید.
باران و اشک هردو فرود می امدند.
به جای بوق سوم صدای پسر را شنید!
لیام: زین..
اما پسر جواب نگرفت. پس لحظه ای را سکوت کرد اما دوباره فرد را صدا زد.
لیام: زین.. زین؟
مرد هق هق نمیکرد ، اما خفه شدن صدای گریه در گلویش انگار به تار های صوتی اش فشار اورده باشد؛ صدایش را دورگه کرده بود.
زین: صدام کن! با..زم.. بازم صدام کن.
لیام: زین...
زین
زین..
زین من؟
این بار سکوت مرد با صدای گریه اش شکست.
لیام: عوضی گریه نکن ، دلم برات میگیره.
شدت گریه زین بیشتر شد!مرد دیگر ان غرور و اقتدار اول را نداشت
حالا مثلِ یک چینی بند زده شده میماند که هر شب فر میریزد و هر صبح با صدای کسی بهم میچسبد و دوباره هر شب فرو میریزد..
لیام: فاک یو باشه؟
لاقل بگو کجایی بیام باهم گریه کنیم.
مرد چیزی نگفت و دوبار و دوبار اجازه داد فقط صدای گریه هایش جواب پسر باشد.
اما پس از مدتی که احساس سبکی کرد لب به سخن گشود:
زین: یک شنبه اس..
لیام که ان طرفِ خط با هر دو دستش گوشی تلفنان را به گوشش میچسباند تا نزدیک ترین فاصله را به مرد داشته باشد و متنظر بود گریه های جانسوز مرد تمامم شود بلا فاصله جواب داد:
لیام:کاش میتونستم کل یک شنبه های دنیا رو نابود کنم تا تو فقط اروم بگیری.
زین: نگران منی؟
لیام: نگران چشماتم.
کجایی؟
زین با بی قیدی خندید
زین: هیج ایده فاکی راجع بش ندارم.
پسرکِ پشت خط چنان با شنیدن اینجمله کفری شد که در یک حرکت لحظه ای تصمیم گرفت تمام کلمات ناشایستی را که بلد بود بار مرد کند اما فقط نفسی عمیق کشید و گفت:
لیام: دردِ تو ماتحت من،
نظرت چیه لوکیشن بدی بیام دنبالت؟
صدای خنده مرد اول امد و بعد پاسخش.
زین: نه. گفتم بیان.
لحظه ای از گفتن این جمله نگذشته بود که نور های ماشینی مستقیم رو تن مچاله شده ی گوشه ی دیوارش افتاد و مرد وقتی فهمید که شخص امده است تلفن را قطع کرد و ان را با ته مانده انرژی اش روی زمین انداخت.
مردِ تازه رسیده که زین ویلیام صدایش میکرد با دیدنِ اربابش از دورن ماشین به سرعت پایین امد و به سمت او دوید.
زین: چرا تو سر زنون میای؟
ویلیام: اقا من بمیرم اینجا چرا موندین با این وضع؟
زین: منتظر بودم ظهور کنی، کدوم جهنمی بودی؟ ساعت چهار گفتم بیا هوا روشن داره میشه احمق
و در حالی که دستش را از دست مرد بیرون میکشید از زمین خیس و گلی برخواست و با قدم های اهسته به سمت اتوموبیل رفت.
ویلیام: اقا بخدا زنگ زدین راه افتادم ولی شما الان خارج از شهرین طول کشید تا بیام.
زین درحالی که در ماشین را باز میکرد جواب داد
زین: غلط کردی مرتیکه، مگه با خر میومدی که طول کشید. من پیاده امدم رسیدم اینجا تو با ماشین نرسیدی؟
و در ماشین را بست و منتظر جواب نشد.
ویلیام که با قیافه ای بهت زده ایستاده بود و سر جایش خشک شده بود با اشاره دست مرد که درحال تهدید کردنش بود به خودش امد تلفن رئیسش را از روی زمین قاپید و به سمت ماشین دوید و خود را پشت فرمون نشاند.
جاده خلوت و تاریک بودو این برای زین مثل این بود که در خودش غرق شده باشد یا اشنایی یافته باشد.
اما صدای مردِ کناری اش او را از افکارش بیرون کشید.
ویلیام: اقا جسارتن..
زین به او چشم دوخت.
ویلیام دوباره جرعت کرد و ادامه داد
ویلیام: خوبین؟
زین لحظه ای را به خیر ماندن به او گذراند و بعد جواب داد.
زین: ویلیام، من همه ی دردای دنیا رو دارم و در عین حال سالمم. بنظرِ تو .. من چطورم؟
ویلیام مستقیم به جاده ی پیش رویش نگاه میکرد.
ویلیام: شکسته و خسته.
و زین چیزی نگفت و دوباره به خیابان و جاده ی بی انتها چشم دوخت و منتظر شد که این ماشین تن شکسته و خسته اش را به محل مورد نظرش برساند.
به جایی که قرار بود متولد شود.
به جایی که هفته پیش هم انجا بود و بذر جوانه زدنِ فرد جدید را درونش کاشته بود.
YOU ARE READING
Red right hand
Fanfictionلحظه ای غم از درون من ریشه زد و شاخ و برگ هایش از چشم هایم بیرون جهید.