03:03

31 10 11
                                    

پسرک دوربینش را درون کیفش چپاند و ان را از گردنش خارج کرد در یک چشم بهم زدن بند کیف را دور دستانش پیچید و به ان سمت دیوار پرتاب کرد،
صدای خفیفی از برخورده کیف با زمینه پوشیده شده از سبزه های ان طرفه دیوار بلند شد و به گوشش رسید.

سرش را چرخاند و به اطراف نگاهی انداخت قصد داشت از نبودنِ مردم مطمئن شود و وقتی این اطمینان حاصل شد پایش را روی قسمتی از حاشیه ی دره ورودی خانه گذاشت و با گیر انداختن دستش بین شیارهای دیوار خودش را بالا تر کشید و سعی کرد پاییش را در انجا محکم تر کند ،
با قرار گرفتن در موقعیت بهتری قدم های بعدی را برداشت و دستش را از حاشیه در جدا کرده به لبه دیوار رساند و خودش را بالاتر کشید ،
حالا هر دو دست هایش روی لبه ی دیوار قرار داشتند و مانده بود پاها.
با خم شدن روی دیوار قسمت قابل توجهی از بدنش را روی پهن کرد و پای چپش را بلند کرد و کنار بدنش روی دیوار قرار داد ، لحظه ای نفس گرفت و اینبار کامل خودش را بالا برد،
حالا روی دیوار قرار داشت اما ان طرف دیوار جایی برای پاگیر شدن نبود پس پسرک مجبور بود از ان ارتفاع بپرد و سقوط کند.

تردید داشت ، اما پرید و اجازه داد این بار صدای برخورده خودش با زمین در هوا بپیچد، و دردی طاقت فرسا مچ پای چپش را درگیر کند.
لحظه ای را برای نفس گرفتن و ارام تر شدن پاییش، همان جا کناره دیوار گذراند اما بلافاصله بعد از دقایق نسبتا کوتاهی از جایش برخواست و کیفش را دوباره روی دوشش انداخت و سعی کرد با قدم های کوتاه و بی صدا حرکت خودش را اغاز کند.
چند دقیقه ای طول کشید تا با لنگ زدن ها و احتیاط هایش به نزدیکی خانه برسد و حالا پشت یک درخت در باغ مخفی شود.
شتاب زده دوربین و چراغ قوه اش را از میان کتی که در کیفش فرو کرده بود تا دور و اطرافه دوربین را بگیرد و از ضربه دیدن ان جلوگیری کند،
بیرون کشید و کیفش را بی توجه در زمین رها کرد.
پس از لحظه ای درگیری با دوربین و روشن کردن چراغ قوه اش
گردن چرخاند و از پشتِ درخت نگاهی به ورودیه خانه انداخت ،
چراغ قوه اش را ابتدا روی زمین انداخت و سپس ارام ارام نور ان را بالا اورد و چشمش را به شیشه های سراسری خانه که داخل را نشان میدادند دوخت.
بنظر کسی در خانه بیدار نبود پس این بار با اطمینان بیشتری به سمت خانه حرکت کرد و با رسیدن به یکی از شیشه ها ایستاد و خود را به سمت دیوار کشید و به ان چسبید.

احساس میکرد صدای کوبش قلبش را میشنود و دهانش از استرس خشک شده بود، دستانش سرد بود و عرق های سردی از روی کمرش به پایین سر میخورد.
اما تصیمی نداشت که ان موقعیت را ترک کند پس دوباره با چرخاندن سرش اینار از نزدیک به داخل خانه نگاه انداخت، حالا که نزدیک امده بود متوجه نور ضعیفی که از تلویزیون میتابید شد و میزان استرس اش افزایش یافت، اما با نفس عمیقی به خود مسلط شد و دوربینش را بالا گرفت و با زوم کردن روی منبع نور مرد را دید که روی کاناپه و مقابل تلویزیون به خواب رفته و موهای سیاهش روی صورتش پخش شده.
خیالش آسوده شده بود و قصد داشت خودش را به قسمتی دیگر از شیشه های خانه برساند که پایش به چیزی که در تاریکی ان را نمیدید گیر کرد و همزمان با برخورد خودش به زمین ان شیع هم زمین را در آغوش کشید و با صدای بلندی به هزارن تکه تبدیل شد.
همه چیز در یک لحظه اتاق افتاد و پسر تنها توانست نور چراغ قوه اش را خاموش کند و خودش را جایی میان سبزه ها مخفی کند تا از تیر راس دیده مرد که حالا چراغ های روشن خانه خبر از بیدار شدنش میداد دور نگه دارد.

درده مچ‌ پاییش دو برابر شده بود و تیر میکشید ، استرس مثل ماری درون بدنش میپیچید و بالا می امد و باعث میشد قطره های عرق و اشک باهم ادقام شوند، اما تنها واکنش پسرک کوبیدن دستش روی دهانش بود تا صدایی از خودش ایجاد نکند.
چند دقیقه ای به همین منوال گذشت تا اینکه پسرک ارام تر شد و چراغ های خانه هم دوباره خاموش شدند اما این بار سکوت خانه را صدای موسیقی شکست و پسرک را متعجب کرد.

So far , olafur arnalds

لیام با تعجب دست چپش را که روی دهانش گذاشته بود برداشت و درون جیب شلوارش برد و بعد از مدتی کلنجار رفتن با ان گوشی تلفنش را خارج کرد و به صفحه ان زل زد، ساعت 03:03. نیمه شب را نشان میداد. پسر با کلافگی گوشی را پایین اورد وسعی کرد از جایش بلند شود و به این وضع اسفباری که دچار شده بود خاتمه دهد،
درد پاییش هنوز ذره ای کم نشده بود و مدام اعصابش را به بازی میگرفت اما با این حال باز هم با چنگ زدن به کیف و دوربین و بقیه مخلفات همراهش از جایش بلند شد و دوباره پشت دیوار مخفی شد و دوربینش را تنظیم کرد و روی شیشه قرار داد و سعی  توی خانه را که حالا با نوری کم سو روشن شده بود نگاه کند.

با کمی تکان دادن لنز دوربین مرد را یافت که بجز یک شلوارک ان هم در سرمای زمستان چیزی به تن نداشت و به سمت دری که در انتهای سالنِ خانه اش قرار داشت حرکت میکرد،
پسرک عکس گرفت.
فاصله ان شخص با لیام زیاد بود پس این باعث شد لیام به خودش جرعت بدهد و کمی نزدیک تر بیاید و کاملا به دیوار بچسبد و دوباره از توی دوربینش داخل خانه را نگاه کند ،
پسر این بار مرد را درست درحالی که داشت ان تکه پارچه را هم از تنش در میاورد یافت و لحظه ای بعد او را درحال ورود به حمام درصورتی که هیچ چراغی روشن نکرده بود،
میدید.
پسر سعی کرد دوباره عکسی بگیرید اما قبل از اینکه موفق شود مرد وارده حمام شده بود.
پسرک دوباره اشفته شد و دوربینش را پایین اورد و همان جا کناره دیوار و شیشه خانه سر خورد و روی زمین نشست.
هیچ ایده ای نداشت که از ظهر تا به حال چه اتفاقی برایش افتاده که تصمیم به انجام چنین کاری گرفته و حالا در نیمه های یک شبِ زمستانی درحالی که پای چپش لنگ میزند و در وضع اسف باری قرار دارد در خانه شخصی که حتی نمیشناسد قرار دارد مشغول پاییدن اوست.
هرچه بیشتر فکر میکرد، بی نتجیه تر و متعجب تر میشد از خودش.
پس سعی کرد قبل از انکه دیر تر از این شود و یا مرد از حمام خارج شود و احیانا او را ببیند از خانه بیرون بزند ،  البته این فرایند بخاطره پایش قرار بود مقداری طول بکشد اما لیام چاره ای جز انجام دادنش نداشت ،
پس از جایش بلند شد با جمع و جور کردن وسایلش به سمت در خانه به راه افتاد.
درحالی که خبر نداشت که ان طرف شیشه ها درست جایی در اواسط خانه مرد ایستاده و با نگاه طلایی اش او را بدرقه میکند.

                               ***

___

03:03: پشت در عشق ایستاده است ان را بگشایید.

___

ببخشید اگه پارتا کوتاهه و اتفاقا کمن هرچی داستان بره جلو تر این مشکل رفع میشه و اینکه نمیدونم حس میکنم دارم چرت و پرت مینویسم، نه؟

Red right hand Where stories live. Discover now