با چشمانی بسته بوی غذا هارا نفس میکشید و احساس میکرد درختی از کینه که سال ها درون قلبش پرورانده درحال رشد و تغذیه از این رایحه است.
چشم هایش را باز کرد و پاهای کشیده ی خود را به سمت فرد مشگی پوشی که سر اشپز بود رساند
_:غذا چطوره؟
سر اشپز: خوبه قربان، مایل اید تستش کنید؟
_:هرگز.
اما مطمئن شو که طعم بی نظیری داره!
سر اشپز: اگر اجازه میدید خودم تستش کنم.
_:همین کارو بکن.
مرد گفت و با برداشتن برگ کاهویی از کناره دست سر اشپز جاییش را ترک کرد و درحالی که خود را به ان برگ کاهو میهمان کرده بود به سراغ بقیه ی افراد حاظر در اشپز خانه رفت،
در تنهای اشپز خانه که قرار داشت پیتر مکسون در تیر راس نگاهش بود و او متوجه شده بود که کلافه است.
قدم هایش را این بار به سمت ان فرد هدایت کرد و با رسیدن به او پرسید
_:مشکل چیه؟
مکسون: هیچی اقا، دسر هارو سرو کردیم و تا دقایقی دیگه غذاها هم اماده میشن.
با اتمام جمله ی پیتر مکسون، مرد سرش را کج کرد و گفت
_:مکسون! مشگل چیه؟
پسر جوان کمی دست پاچه شد اما به ناچار لب به سخن باز کرد
مکسون: اقا فکر میکنم رنگ شراب ها خیلی سرخ شدن ، جدای از اون از طعمشون هم اطلاعی ندارم
_: و چرا؟
پیتر با قورت دادن بزاق دهانش و پایین انداختن سرش جواب داد
مکسون: نمیتونم.. تستش کنم
مَلیک لحظه ای به مکسون خیره شد و سپس لب پایینی خودش را به دهان کشید و دست راستش را برای برداشتن جام شراب جلو برد.
بر خلاف تصورات پیتر مکسون
رنگ شراب در نظرش کاملا اندازه بود و مجذوب کننده اما برای فهمیدن مزه باید ان را میچشید.
لبه ی شیشه ای ان جام وقتی مقابل لب هایش قرار گرفت نگاه مکسون از پایین به بالا امد و منتظر خیره ماند.
مرد که نگاه او را دیده بود بی معطلی مقداری از ان شراب را نوشید و جام را سر جایش برگرداند.
حقیقت این بود که مَلیک اماده ی چیشدن طعمی منزجر کننده و متعفن بود اما بلعکس این طور نشد و بنظر می امد که طعم ان مایع قرمز رنگ کاملا مطلوب است.
حالا که مرد از طعم ان مطمئن شده بود بدون گفتن کلمه ای از کنار پسرک گذشت وبه قصد خروج از اشپز خانه به راه افتاد اما لحظه ای مانده به خروجش سر جایش متوقف شد و با صدای نسبتا بلندی سر اشپز را مخاطب قرار داد
_: سراشپز،
سراشپز: بله اقا؟
_: چطور بود؟
سراشپز: باورتون نمیشه اقا، خیلی خوب.
مرد شنید لبخندی زد و سری برای تایید تکان داد اما صدایش در جهت دیگری بلند شد
_ : سرو کنین.
با دستور او اشپز ها گارسون ها و تمامی خدمه های موجود در اشپز خانه به تکاپوی شدیدی افتادند و خود مرد از انجا خارج شد.
با ورود دوباره اش به سالن و نگاهی کلی انداختن به جمعیت خطاب به حاظران با صدای بلندی گفت
_: خانوم ها و اقایان لطفا بفرمایید، هم اکنون شام و غذای مخصوص سرو میشه.
همه ی مردم با شنیدن صدای ان فرد به سرعت به سراغ صندلی ها و میز های موجود در سالن رفتند و هر کدامش روی یکی از ان ها جای گرفتند .
از هفته ها پیش که فراخوان این افتتاحیه داده شده بود همه منتظر این لحظه بودند تا طعم غذای متفاوت ترین رستوران شهر را بچشند و حالا وقتش بود.نگاه مرد برای دومین بار در شب به ساعت افتاد : 10:10.
در همان لحظه دره اشپز خانه باز شد و تک تک گارسون ها پشت سر هم با ترولی هایی که در دست داشتند وارد سالن شدند و باز هم انگشت اشاره مرد برای تغییر اهنگ بالا امدو لحظه ای بعد اهنگ کلاسیکی پخش شد.🎶 love is many splendor thing
سولفه خوری های حاوی غذا یکی پس از دیگری روی میز های مشتری ها قرار میگرفتند و بلافاصله پشت سر ان ها مخلفات و شراب ها از ترولی ها به میز منتقل میشدند.
دقایق پشت سر هم میگذشتند و ظرف ها خالی میشدند چهره افراد حاظر در رستوران بیانگر تعجب و گاها رضایت بود
برخی از مردم درحال تعریف کردن بودند و برخی هم از خوردن غذایی جدید شگفت زده اما هیچ کس نمیدانست تفاوت این غذا با دیگر غذا ها در چیست.مَلیک همچنان روی صندلی در دور ترین نقطه ی سالن نشسته بود و با نگاهش دنبال فردی میگشت که ان را پشت یک میز ، کناره پنجره یافت.
مرد با ارامش درحال خوردن تکه گوشتی بود که با کارد و چنگال جدا کرده بود و حالت چهره اش خبر از رضایتش میداد و این چیزی بود که روح مَلیک را ارضا میکرد،
و مثل چندین مرتبه ی گذشته در این شب ارامش را به بدنش تزریق میکرد
تصویری که از ان مرد رو به روی چشمانش بود درحالی که تکه گوشت را همراه با شراب مزه مزه میکند اصلا شبیه به یک سرو شام معمولی نبود برای مَلیک ان تصویر درهای ابتدایی ازادی بودند.غذا ها به اتمام رسیده بودند و تمامی ظرف ها طوری خالی شده بود که انگار از ابتدا چیزی در ان ها وجود نداشته و مردم طوری به بشقاب های خالی نگاه میکردند که انگار جواب سوال هایشان جایی میان ان ها قرار دارد.
نگاه مرد که به مردم افتاد لبخندی زد، از قرار معلوم مقرر شده بود فردا برایش روز بزرگی باشد وقتی که مردم از در های این رستوران خارج شده باشند و اخبار امشب همه جا پیچیده شده باشد.
____10:10 : وقتش رسیده است...
YOU ARE READING
Red right hand
Fanfictionلحظه ای غم از درون من ریشه زد و شاخ و برگ هایش از چشم هایم بیرون جهید.