صدای همهمه ی موجود در سالن اصلی از جایی دورتر به گوش هایش میرسید، درست کناره در ایستاده بود، اما انجا نبود.
قطره اشکی از چشم هایش سقوط کرد و روی انگشت شصت دست راستش افتاد سردی اشکِ روی دستش مرد را به خودش اورد و صدا ها را برایش واضح کرد
نفسی عمیق کشید که سینه اش را لرزاند ولی از تپش های قلبش کمنکرد.
سعی می کرد اشک هایش را کنترل کند اما چیزی درونش این اجازه را نمیداد.احساس رضایت و ارامشی که در وجودش مثل گرد باد پیچیده بود دلیل اشک هایش بود.
بعد از سال هایی که همه چیز را در خودش خفه کرده بود حالا نوبت ازادی رسیده بود
ازادیه احساسات تاریکی که از اعماق قلبش به بالا میجهیدند و دست هایش را تکان میدادند.
دوباره نفسی کشید تا همه چیز را درونش خاموش کند و بلافاصله به سمت در چرخید و دست راستش که برای باز کردن در بالا امده بود مقابلش قرار گرفت و مرد را متوجه چیزی که روی خودش بود کرد.چشم هایش را بست و انگشت اشاره ی خود را روی لب هایش کشید و با زبان ردی که از ان مایع قرمز رنگ بجا مانده بود را بلعید
سردی ان اتش وجودش را خاموش کرد و به یک باره همه ی دنیا برایش ساکت شد
در لحظه لبخندی روی لب هایش کشیده شد و تمامی احساساته درونی اش پایان یافت.
مرد همزمان باگشودن چشم هایش در را با دو دست هایش باز کرد.باورود شخصی به سالن همه سر ها به سمتش چرخید و همه ی صدا های موجود ساکت شد.
همه منتظر به او خیره بودند و مرد از جایی که وارد شده بود تا قسمتی که قرار بود جای بگیرد بدون توقف حرکت کرد و اجازه داد صدای قدم هایش به همه ی ادم های حاظر در سالن برسد.
وقتی به بالا ترین قسمت سالن رسید نگاهش را هم بالا اورد و اولین چیزی که توجه او را جلب کرد ساعت روی دیوار بود : 08:08.
مَلیک دوباره نگاهش را دور تا دور جمعیت گرداند
در میان همه ان آدم های اشنا و غریبه فردی ایستاده بود که نگاه اشنایش چشم های او را روی خودش قفل میکرد و مردمک های طلایی اش را به سمت سردی زیادی سوق میداد، برای دقایقی همه چیز در نظرش توقف کرد و فقط چشمانش را در ان چشم هایی که میدید قفل کرد اما بعد ان ها را چرخاند و لبخندی به لب هایش نشاند و برای مردمه منتظر شروع به حرف زدن کرد._: خیلی وقتتون رو نمیگیرم، فقط اینجا حاظر شدم تا از حضورتون در منحصر به فرد ترین رستوران شهر قدر دانی کنم،
خیلی از شما من رو از قبل میشناسید خیلی هاتون هم نه.
اما از امروز به بعد همه من رو به نام این رستوران و این رستوران رو به نام من خواهند شناخت.
اهل تعریف های بی خود نیستم و فکر میکنم بهتره که کیفیت و مزه به جای من صحبت کنه.
فقط به عنوان مهم ترین چیزی که از من میشنوید باید بگم،
شما اینجا غذایی رو خواهید خورد که تا به امروز نه مثلش رو خوردید و نه خواهید خورد.
و با گفتن : لذت ببرید و گرفتن هر دو دست هایش به سمت مردم صحبت هایش را تمام کرد و ان ها را به ادامه همهمه ها دعوت کرد.
مردم حاظر در سالن کف کوتاهی برایش زدند و دوباره مشغول شدند.
مرد با اشاره ی انگشتی دستوره پخش مجدد اهنگ را صادر کرد و از قسمت بالایی سالن به پایین امد او قصد کرده بود که سری به اشپز خانه بزند اما در میانه راه کفش هایی براق و مشگی در مقابلش قرار گرفتند و اورا وادار به ایستادن کردند.لب پایینی اش را درون دهانش کشید و با بالا اوردن سرش در چشمان فرد مقابلش زل زد
_ :سلام!
مَلیک: سلام.
_ :تعجب نکردی ؟
مَلیک: نه چشمم بهت خورده بود.
_ :اوه درسته ، وقتی اون بالا بودی،
راستی تبریک میگم.
دهانش برای پاسخی که قرار بود از ان خارج شود باز ماند وقتی بی مقدمه درون اغوش ان فرد فرو رفت.
دست هایش را بالا اورد و با تمام وجود مرد دیگر را به خود فشورد اما تنفری که در نگاهش میرقصید با دستانِ حلقه شده اش دور بدن ان مرد در تضاد بود
و ان شخص هرگز این را ندید.
پس از گذشتِ ثانیه ها از هم جدا شدند و دوباره مقابل هم قرار گرفتند
و مرد دوباره بدون داشتن ذره ای اشتیاق یا توجه گفت
_ :واقعا برات خوشحالم امیدوارم موفق باشی.
راستی بقیه اون سمت منتظرن ببیننت، فکر کنم داشتی جایی میرفتی، کارت تموم شد بیا.
مرد داشت تظاهر میکرد، به اهمیت دادن مثل همیشه و او هم مثل همیشه فهمیده بود اما باز هم واکنش گرمی نشان داد
مَلیک: میدونم، ممنون
و حتما اگه شد.
میدونی که قراره غذای مخصوص رو سرو کنن فکر کنم باید به اشپز ها سر بزنم.
مرد مقابل سری تکان داد و با گفتن باشه ای دستش را بالا اورد و منتظر ایستاد
وقتی دست راست مَلیک در مالِ خودش قفل شد نگاهش پایین امد و بر روی رنگ قرمز محوی که روی انگشت اشاره اش خشک شده باقی مانده بود خیره شد.
اما بدون گفتن کلمه ای اتصال دست هایشان را قطع کرد و رفت و دوباره این مَلیک بود که نفس های عمیق میکشید تا تپش قلب ناارامش را ارام کند.
و دستش را به برای پاک کردن ان لکه به لبه کتش میمالید و سعی در قدم برداشتن به سوی مقصدی که متوقف شده بود داشت._____
08:08 : در شغلتان پیشرفتی حاصل خواهد شد.
YOU ARE READING
Red right hand
Fanfictionلحظه ای غم از درون من ریشه زد و شاخ و برگ هایش از چشم هایم بیرون جهید.