'جمعه دو روز قبل از یک شنبه غم انگیز.
جمله نوشته شد و خودکار روی برگه ی دفترش افتاد.
زین از لحظه ای که از خواب برخواسته بود پریشان بود و با چشم به دنبال لیام میگشت ،
شبِ گذشته وقتی برگشته بودند لیام تصمیم گرفته بود به خانه ی خودش برود و زین شب را تنها گذرانده بود.
و حالا که از خواب برخواسته بود و نور را ملاقات میکرد احساسِ بیداری نداشت. افکارش به قدری پراکنده بودند که بجز همان جمله اول چیزه دیگری نتوانسته بود یادداشت کند.
کلماتی که هر روز صبح روی کاغذه دفترش می اورد احساساتِ روزانه اش بودند بعد از بیداری اما حالا درک واضحی از ان ها نداشت ،
مثلا لحظه ای احساس پوچی میکرد و تمام موجودیت دنیا برایش بی معنی میشد.
اما لحظه ای بعد احساس میکرد تمام زخم هایی که تا کنون خورده روی هم جمع شدند تا او را به این نقطه برسانند و همه ی دریافتی هایش از زندگی معنی دار بودند برای این نقطه.
بعد دوباره میانه این دو افکاره دارای پارادوکس یاده چَشم های کسی میفتاد که شب گذشته به ان ها نگاه کرده بود و شب های دیگر.
و بعد باز هم میان این یاداوری خاطره ای از سال های دوره زندگی اش یادش میامد و تصویر خودش را میان انبوه ی از غم میدید و ناراحت میشد و ثانیه ای بعد ان غم برایش بی معنی میشد و بدون داشتن احساسی به دسته ی صندلیی که روی ان قرار داشت زل میزد.
تمام چیزهایی که احساس میکرد شبیه به این افکار بودند اما تنها جمله ای توانست به جمله ی اول اضافه کند این بود :
آشفتگی در افکار و احساسات.و بعد دفتر را بست و به گوشه ای از میز پرت کرد.
قصد داشت از جایش بلند شود و به فکر غذایی باشد اما همین که از جایش نیم خیز شد زنگِ دره خانه به صدا در امد و هدفش را تغییر داد.
زین از جا بلند شد و احساس کرد که به مراده دلش رسیده و فرده پشت دره خانه اش همانیست که از ابتدای برخواستن از خواب منتظرش است.
و همین طور هم شد.
با باز شدن در چهره ی خندان پسرک نمایان شد، و بعد صدایش:
لیام: این بار از دیوار نمیشد بیام.. روزه.
زین : اره روزه.
ولی من منتظرت بودم ، با اینکه معمولا روز ها نمیای.
لیام مکثی کرد و گفت:
لیام: .. من قاعده و قانونی برای امدنم ندارم،
باید همیشه منتظر من باشی زین.
زین: تا به حال صدام نزده بودی!
و لیام فقط در جوابش نگاه کرد.
زین: اوه ، بیا تو .. اصلاحواسم نبود.
زین گفت و لیام را به داخل دعوت کرد و پسر با بسته هایی که در دست داشت داخل خانه امد و گفت:
لیام: صبحانه گرفتم یه جای متفاوت از خونت رو انتخاب کن بریم اونجا صبحانه بخوریم.
خانه ی زین اتاق های زیادی داشت و حیاط بزرگی اشپز خانه و اتاق زیر شیروانی هم داشت که میتوانست ان را متفاوت حساب کند اما ترجیح داد پسرک را به بالاترین نقطه خانه ببرد ، روی شیروانی.
زین: از ارتفاع که نمیترسی؟
لیام: کدوم ارتفاع ؟ خونت ویلاییه.
زین: خوبه چون قراره روی شیرونی صبحونه بخوریم.
لیام لحظه ای ساکت ماند و بعد با چشمانی گرد شده گفت:
لیام: چی؟ گفتم متفاوت نگفتم همیچین جایی کههه ، ببینم نظرت راجع به دسشویی حموم چیه؟ اونام متفاوتن، بهم اعتماد کن.
زین بدون لحظه ای مکث خنده ای بلند سر داد و اجازه داد بعد از مدت ها صدای خنده های بلندش در خانه بپیچد.
.
لیام: قشنگ میخندی.
زین: میدونم.
لیام: غلط میکنی.
YOU ARE READING
Red right hand
Fanfictionلحظه ای غم از درون من ریشه زد و شاخ و برگ هایش از چشم هایم بیرون جهید.