شنبه یک روز قبل از یک شنبه غم انگیز
دفترِ احساساتش شبیه به روز شماره ان اتفاق شده بود .
هرصبح که چَشمانش روز را ملاقات میکردند این جمله را با تفاوت کوچکی در روزها درون دفترش مینوشت و چند قطره اشک میهمان تقویم دست سازش میکرد و ان را میبست.
امروز هم از این قاعده مستثنا نبود.
او ساعت های زیادی بود که از خواب بیدار شده بود ، اما خمار بود.
خمارِ افکاری که سال ها در سرش پرورانده بود و اکنون گویی وقت عمل کردنشان رسیده بود
خمار بود.خمارِ درد و الکلی که در وجودش در جریان بودند.
خمارِ غمی که مثل یکی از اعضای بدنش به ان عادت کرده بود و نگران از دست دادنش بود!
خمارِ دودِ سیگار و یادِ چشمی که شب گذشتِ در مقابلش قرار داشتند.
اما امروز با بدخلقیِ تمام صاحب چشم هارا از خودش رانده بود و اجازه داده بود هر اتفاقی که میانشان درحال شکل گیری بود به یک باره فرو بریزد و بر سرش اوار شود.
با همه این خماری ها زین امروز را هم درون دفترش ثبت کرده بود و از جایش بلند شده بود و موسیقیِ تکراریِ زندگی اش را پخش کرده بود.
So far
بجز صدای موسیقی
تنها صدایی که ثابت میکرد شخصی درونِ ان خانه تاریک و شیشه ای حضور دارد و نفس میکشد صدای بادی بود که از لای پنجره به خانه می امد.
پرده های زخیم کشیده شده بودند
اما لای پنجره باز بود.
زمستان بود...
اما پیرهن مرد چیزی جز یک استین کوتاه و نازک نبود.
صبح بود..
اما نوری درون خانه را روشن نمیکرد و عملا تاریکی مطلق همه جا را فرا گرفته بود.
و همه این ها تنها بخاطرِ یک شنبه بودن این روز در تقویم بود.
مَرد دقیق نمیدانست که روی کاناپه ی وسط حال درون خودش مچاله شده و اشک میریزد یا روی تخت و توی اتاق.
اما متوجه احوالات درونش بود.
متوجه بود که لحظه ای دلش میخواهد دست از همه چیز بکشد و هرگز اجازه ظهور به یک شنبه زندگی اش ندهد.
اما لحظه ای بعد به خودش نهیب میزند که او سال ها روز شماره این روز بوده و حالا معنایی ندارد که جا بزند.
او متوجه بود اما شگفت زده نه!
دوگانگی افکار مرد چیزه لحظه ای نبود که اولین بار باشد به سراغش می اید.
دوگانگی اون ابدی و همیشگی بود و نشات گرفته از دو قطب متفاوت روانش.
این برای او عادت شده بود که همیشه درون خودش با خودش جنگی برپا شده باشد و ترکش هایش هم به خودش بر بخورد.
'این یک عادت بود و علتش فردا تمام میشد'
میان این اشفته حالی زین لحظه از خودش پرسید که:
《تو کجایی؟》
از خودش پرسید که ایا امکان دارد پشت شیشه های خانه دوباره نگاه اشنایی بیابد
یا حرف های چندین ساعت پیشش انقدر تاثیر گذار بودند که فرد مورد نظرش دیگر پیدا نشود؟
باور این فکر چنان او را در بهت فرو برد که باعث شد با صدای بلند و گرفته از گریه ، از خودش بپرسد که:
《نکنه دیگه نیای؟》
و بلافاصله از حالت جنین وارش خارج شود و دنبال گوشی تلفن دستش را روی زمین بکشد.
با پیدا کردنِ ان تلفن میخواست با پسری که این روز ها زیاد میدید تماس بگیرد اما یاداوری این حقیقت که او شماره تلفنی از پسر ندارد، او را مایوس کرد.
دستانش لرزید و گوشی تلفن از دستش افتاد.
اشک هایش دوباره روی صورتش چکیدند و احساس سرما هم بدنش را تکان داد.
مرد نگران بود.
نگران فردایی که در شرف امدن است!
نگران دست هایش که دیگر به پاکی گذشته نبودند و فردا تیره تر هم میشدند.
اما میان این نگرانی ها نوری یافته بود که خودش با دستان خودش ان را خاموش کرد و حالا انگار، پشیمان بود.
مرد از جایش بلند شد و فهمید که در اتاق است، از ان خارج شد و پله ها را به سمت پایین طی کرد.
تصمیم نداشت چیزی بخورد،
اما تصمیم داشت برای برداشتن چاقویی به اشپز خانه برود.
پایش که به پایینِ پله های خانه اش رسید چشمش به شیشه نیفتاد اما قدمش به اشپز خانه رفت و قبل از ان اهنگی که غم را برایش به تصویر میکشید را قطع کرد و چیزی پخش کرد که او را از این روحیه ضعیف و شکننده به سمت نفرت و انتقام سوق دهد.
YOU ARE READING
Red right hand
Fanfictionلحظه ای غم از درون من ریشه زد و شاخ و برگ هایش از چشم هایم بیرون جهید.