20:02

28 9 27
                                    

یک شنبه غم انگیز به میانه رسیده بود و مرد از وقتی که برگشته بود و توسط یکی از افرادش سرو سامان یافته بود در خواب به سر میبرد.
اما این خواب بودن طولی نکشید که با صدای زنگ تلفن بهم بریزد و مرد را وادار کند تا با دستی که خونِ ادمی دیگر روی ان خشک شده بود پاسخ تماس گیرنده را بدهد.
زین: هوم؟
لیام: هی زین،
خوبی؟
مرد لحظه ای مکث کرد برای پاسخ دادن و این کارِ او باعث شد که چشم های تازه از خواب برخواسته اش گرم شود و چُرت بزند.
لیام:عوضی.. باتوام.
صدای تقریبا بلنده پسرکِ پشت تلفن زین را دوباره از خواب پراند.
زین: چته؟
زین گفت و صدای دورگه شده از خوابش به گوش های پسر رسید.
لیام: پرسیدم خوبی؟
مثل اینکه کپتو گذاشته بودی نشنیدی.
زین که حالا کمی کمتر خواب بود گفت
زین: خوبم لی، خیلی خوبم،
و نفس عمیق کشید و بعد دوباره ادامه داد:
شکستمش، اقتدارشو غرورشو قد یک متر و هشتادو پنج سانتی شو .. همشو. همه چیزشو شکستم!
لیام: کیو؟ چی میگی حالت خوبه؟
پرسش پسرِ جوان گوش های زین را به صدا در اورد و به او یاد اور شد که فرده پشت خط از هیچ چیز خبر ندارد..
مرد بخاطر اشتباهی که کرده بود بهم ریخت فکر اینکه چگونه این افتضاح را جمع کند  و مجبور است دروغی سر هم کند به ثانیه نکشید که او را اعصبانی کرد و باعث شد بلافاصله از حالت دراز کش در بیاید و سیخ سر جایش بنشیند ، و دست دیگرش را درون موهای تیره تر از زندگی اش فرو بَرَد.
لیام: لازمه بگم عوضی با توام؟
صدای مرد بعد از شنیدن ان حرف کمی بالا رفت و جواب داد:
زین: نه نیست، نظرت چیه خفه شی و قطع کنی و به زری ام که زدم اصلا فکر نکنی؟
لیام: باشه پس بمون تو بدبختیات غرق شو.
و صدای بوق اجازه جواب دادن را به زین نداد.
انگار به فردِ پشت خط برخورده بود!
مرد تلفن را جایی کناره تخت خوابش پرت کرد و با گفتن کلمه ای زیر لب از جایش برخواست.
زین: فاک.
چشم های زین دنبالِ ساعت نبودند چون میدانست حالا که افتابِ یک شنبه در اواسط خودش قرار دارد  این به این معناست که غذای مخصوص در حال پخته شدن برای سرو شدن است..
پس زین باید میرفت و خودش را به رستورانش میرساند اما پیش از ان باید چیزی میخورد، باید چیزی میخورد تا در رستورانش لب به هیچ چیز نزند!
پس از اتاقش خارج شد و به طبقه پایین امد و وارد اشپز خانه شد اما پیش از انکه فکری برای سیری اش بکند نگاهش به دستِ راستش رسید.
دلش نمیامد ان خونی که خشک شده مانده بود درون کف دستش را پاک کند اما نمیتوانست هم با دست راست قرمزی که داشت در خیابان قدم بزند.
پس او دل کند و ان دست را زیرِ شیرِ اب گرفت.
البته زین نگرانی بابت یادگاری نگه داشتن ان خون نداشت؛
زیرا که ساعاتی قبل ، قبل از به اغوش کشیدنِ خواب دستش را ماننده یک مُهر و امضای مخصوص در دفترِ به خصوصی که داشت ،
درست ماننده دفعه و یک شنبه قبل ، کوبیده بود و رد خون را برای دومین بار از دومین فرد به جا گذاشته بود .
او برای دومین بار دست راست قرمز خود را درون دفتر حک کرده بود پس نیازی به نگهداری خونِ نجسِ خشک شده ی فرده کشته شده در کف دستش نبود.
ان را شست.
و به قرمزیی که با اب شسته میشد و میرفت چشم دوخت ،
دیگر بنظرش انقدرها هم سخت نمیامد.
انتقام از ادم هایی که او را به اینجا رسانده بودند حالا انقدر ها هم سخت بنظر نمی امد.
شیرِ اب را بست و به سمت یخچالِ خانه اش رفت اصولا تمایل داشت چیزی سرسری بخورد تا برای اماده کردنش به زحمت نیفتد و خب به لطف وجود ویلیام این خواسته مهیا بود.
در را که گشود پاستای پخته شده درون یخچال خودش را به او نشان داد او فقط نیاز داشت تا دست هایش را دراز کند و بعد از چند دقیقه کاملا سیر میشد.
پس از انکه گرسنگی اش را بر طرف کرد دوباره به اتاق باز گشت و برای دومین بار در یک روز به حمام رفت ،
اما اینبار او نور را راه داد، چراغ روشن کرد و اهنگی پخش نکرد ؛ اب سرد را باز نکرد و گریه هم.. نکرد!
و فقط خودش را برای خوب دیده شدن اماده کرد و به سرعت از حمام خارج شد و به سراغ لباس هایش رفت.
در این کمد هم انبوه لباس های مشگی به چشم میخوردند اما او باز با وسواس انتخاب میکرد و بالاخره کت شلواری مشگی با یک پیرهن مشگی خارج کرد و ان هارا بر تنش کشید.
به خودش درون ایینه نگاه میکرد،
انگار اثر هنری بود.
خودش را شبیه به تابلو نقاشی میدید و او واقعا همان بود!
یک اثرِ سیاه و غمگین اما خیره کننده که خالقش درد و غم بود.
زین ادکلن تند و تلخی را که محبوبش بود برداشت و به روی خودش پاشید .
رنگ ان رایحه هم مثل خودش و لباس هایش مشگی بود و این او را خوشحال میکرد .
وقتی زین ساعت مچی اش را هم در دستش بست و رینگ های مختلفش را هم در انگشتانش کرد ، اماده بود.
اماده رفتن و جلوی هزاران نفر قرار گرفتن.
پس بعد از برداشتن سوییچ ماشینش و تلفنی که همیشه همراهش بود از خانه خارج شد و با سرعتی که همیشه داشت در نصف یک ساعت به رستوران رسید و بلافاصله با انبوهی از دوربین ها و خبرنگاران و مردم از همه جا بی خبرِ مشتاق رو به رو شد.
وقت سرو غذای مخصوص بود!
زین از میان تمام ان دروبین ها و ظبط کننده های صدا و تمام خبرنگاران گذشت و حتی لحظه ای هم متوجه نشد که پسرکِ خبرنگار نیامده و جایش خالی است .
او وارد شد و به جمعیت و مردمی که برخی برای دومین بار امده بودند تا غذای مخصوص را بخورند و برخی هم برای اولین بار منتظرِ چشیدنش بودند نگاه کرد
و حتی یادش نیامد که پسری که یک هفته گذشته را تماما در یادش داشته اینجا حضور ندارد و هیچ کدام از این مردمِ زیاد او نیست.
البته برایش اهمیتی هم نداشت که متوجه این موضوع شود او اکنون احساس رهایی میکرد رهایی از  همه چیز و همه کس و خالی از همه ی احساسات دنیا بود پس فقط روی سرو غذای مخصوص مترکز شد.
جمعیت زیاد بود اما قرار نبود غذای مخصوص به همه برسد ،
پس او خبرنگاران را از جمع مشتری ها خارج کرد و به این ترتیب جمعیت نصف شد
و بعداز ان به ان هایی هم که هفته قبل غذای مخصوص را میل کرده بودند کلکی زد و غذای مخصوص را فقط برای افراد جدید سرو کرد.
همه چیز ماننده روز اول افتتاحیه بود سراشپز و اشپز ها گوشت قربانی را پخته بودند و گارنیش کرده بودند ان را سرو کرده و تقدیم مردم کرده بودند.
و مردم هم ماننده هفته قبل نشسته بودند و برخی در سکوت و برخی در صحبت مشغولِ خوردن شده بودند و  اما زین این بار برخلاف دفعه قبل موسیقی مخصوصی پخش کرده بود:
🎶Habibi

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jan 16, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Red right hand Where stories live. Discover now