Day 7

109 19 0
                                    

Jk's pov

کافی شاپ خالی بود از هر مشتری در اطرافمون

نشستیم و به هم دیگه زل زدیم

سکوت بینمون رو پر کرده بود
ماگ قهوه بین انگشتهاش
داشت دستهای من رو گرم میکرد.

جرعه جرعه قهوم رو مینوشیدم و زبونم رو میسوزوندم

بهم نگاه کرد، و من، به اون

"متاسفم"

لبخند غمگینی زد "باید باشی"

"ولی این اشتباه تو نیست که پدر و مادرم پیشم نیستن."

Suicide Pact| translated Where stories live. Discover now