Day 3

117 18 0
                                    

Jk's pov

مادرم بهم زنگ زد
با یه صدای ترسیده گفت
"بیمارستان همین الان!"

سوار دوچرخم شدم
با تمام توانم پدال میزدم، تند تر از هروقت دیگه ای

مادرم رو دم در دیدم
بغلم کرد و بوسیدم
جوری که انگار من کسی هستم که مریضه
ولی وقتی همراهش توی اتاق رفتم
فهمیدم چرا

پدرم اونجا دراز کشیده بود
خشک مثل یک سنگ
خاکستری مثل دود
جوری که انگار بدنش هیچ خونی نداره

مادرم... پر از اشک بود
من... مثل یک مجستمه

"زنده میمونه؟"
با سکوت جوابم رو دادن

داد کشیدم
"پرسیدم زنده میمونه!؟"

پرستار تنها زمزمه کرد
"نمیدونیم..."

Suicide Pact| translated Where stories live. Discover now